آن نهنگ محيط نور خدائي – غرقه لجة حضور خداي – رفته در لا مكان زهستي خويش- كرده اسرار حق پرستي خويش – شده از جان بلامكان واصل- گر دهر دم هزار جان حاصل- قطب الدين بختيار شيخ ولي – زنده جاودان زفيض عظيم – كشته زخم خنجر تسليم – به خدا محو در خفي و جلي – سينه عارفان از او گلشن – ديده عاشقان از او روشن- سلطان العاشقين خواجه قطب الدين [1]ولد كمال الدين احمد است تولد او در قصبه اوش من اعمال ماوراء النهر واقع شده وقتي كه پدرش وفات يافت او يك و نيم ساله بود مادرش كه در كمال عفت و عصمت بود او را مي پروريد. در كتاب خير المجالس شيخ نصر الدين اودهي مسطور است چون قريب به پنچ سالگي رسيد همسايه صالحي داشت والده اش او را طلبيده قدري خرما به طبقي نهاده پسر را همرا ه او كرده التماس نموده كه به معلم سپارد ناگاه در اثناء راه پير دلپذير روشن ضمير دوچار شده احوال آن طفل پرسيد همسايه گفت: از خاندان اهل صلاح است پدرش در گذشته و مادرش از من درخواسته كه او را به مكتبي برده به معلم سپارم پير گفت: اين كار را به من واگذار تا نزد معلمي برم كه به بركت انفاسش اين پسر را خداوند كمال گرداند. همسايه به بطوع و رغبت راضي شد. در اوش معلمي ابو حفض نام نزد او برده به اتفاق همسايه بدو سپرد و گفت اين طفل از جمله اولياء خواهد شد نظر شفقت و تربيت از او دريغ مدار و بعد از آن كه آن پير مراجعت نمود ابو حفض پرسيد كه اي فرزند اين كه تو را بدينجا آورد كه بود گفت نميدانم والده ام به اين همسايه سپرده بود كه مرا پيش معلمي برد آن پير در اثنا راه حضر ما گشته بدولت صحبت شما مشرف گردانيد شيخ ابو حفض گفت آن پير خضر عليه السلام الغرض خواجه در خدمت او كلام الله بياموخت و آداب شريعت ياد گرفت و در تهذيب اخلاق ظاهري و باطني كوشيد و از علم طريقت بهره تمام يافت چنانچه در ذيل حالات خواجه معين الدين محمد چشتي گذشت و در اصفهان بملازمت او رسيده مريد گشت و از بعضي كتب چنين مستفاد ميگردد كه در سنه عشرين بقصبه اوش صحبت خواجه دريافته مريد شد گويند شبانروزي موازي دويست و پنجاه ركعت نماز با نياز ميگذارد و سه هزار بار درود بر حضرت خلاصه موجودات هر شب ميفرستاد. از شيخ نظام الدين اولياء نقلست كه در قصبه اوش يكي از مريدان خواجه قطب الدين كه رئيس احمد نام داشت و بصلاح و تقوي آراسته بود شبي در خواب ديد كه ايوانيست رفيع و خلقي انبوه در حوالي آن جمع گشته اند و شخصي نوراني كوتاه بالا درون ميرود و بيرون ميآيد و پيغام مردم ميبرد و جواب مي آورد رئيس احمد از يكي مي پرسيد كه اين شخص كيست و درون چيست گفت درون سرور كايناتست و اين شخص عبدالله مسعود است پيغام به انام ميرساند رئيس بعبدالله گفت بحضرت رسالت عرض كن كه فلان مشتاق ديدار فايض الانوار است عبدالله درون رفته بيرون آمد و بوي گفت رسول خدا ميفرمايد كه ترا هنوز استعداد و اهليت ديدن ما نيست برو سلام بقطب الدين بختيار رسان و بگو تحفه كه هر شب جهة ما ميفرستادي سه شب است كه نميرسد رئيس احمد چون از خواب پر حضور بيدار شد بخدمت قطب الدين رفته صورت واقعه باز نمود شيخ دانست كه تقصير او چيست همانا در آن ايام چون والده اش دانسته بود كه خواجه اراده سفر دارد بتكليف تمام دختر صالحي كه جمال با كمال داشت بعقد او درآورده بود خواجه بمقتضاي بشريت ميل و محبتي باو بهمرسانيده و سه شب درود فوت شده بود پس در لحظه زن را مطلقه گردانيد و بر سمت بغداد روان شد و عارفاني را كه در آنصوب بودند ديده وبا شيخ شهاب الدين سهروردي صحبتها داشته كسب فيض نمود و چون در آنمدت شيخ جلال الدين تبريزي بار دوم از خراسان به بغداد آمده خواجه قطب الدين را ديد محبت بسيار باو بهم رسانيد و خبر خواجه معين الدين داد كه از خراسان بهندوستان تشريف برده اكنون در بلده دهلي است خواجه قطب الدين را اشتياق ملازمت پير سرشار گشته عازم سفر هندوستان شد و شيخ مفارقت او را بخود قرار نداده همراه شد و هر دو سيركنان چون بملتان رسيدندصحبت شيخ بهاء الدين ذكريا دريافته چند گاه با يكديگر بسر بردند و شيخ فريد گنج شكر كه ابتداء حال او بود درآنوقت ملازمت خواجه قطب الدين دريافته و رشته محبتش بر ميان جان بسته شرف بيعت و ارادت دريافت و در آن اثنا تركان بي ايمان يكايك از جانب خطا و ختن رسيدند و قلعه ملتان را محاصره كردند و سلطان ناصر الدين قباجه حاكم ملتان بمدافعه قيام نموده از خواجه قطب الدين بدعا و همت استعانت جست خواجه قطب الدين تيري طلبيده بدست قباجه دادو گفت چون وقت نماز شام در آيد به برج حصار بر بنده بجانب كفار پرتاب كن قبانچه همچنان كرد بفرمان خدايتعالي همان شب آن قوم ازآن بوم رفتند آنگاه هر دو بزرگوار عازم سفر شدند شيخ جلال الدين بغزنين رفت و خواجه قطب الدين متوجه دهلي گرديده و هر چند قباچه تضرع و زاري نمود كه خواجه در ملتان توطن نمايد قبول ننمود گفت از عالم غيب اينمقام در ذمه شيخ بهاء الدين ذكريا باشد و بيرخصت پير حقيقت و طريقت خواجه معين الدين محمد در جائي آرام نتوانم گرفت و خواجه از راه لاهور چون بحوالي دهلي رسيد جهة فراواني آب در كيلو كتري فرود آمد و عريضه بخواجه معين الدين محمد كه درآن زمان در اجميرمي بودند ارسال داشت كه بقصد زيارت آمده ام اگر اشارت بالبشارت شود به پايبوس مشرف شوم خواجه معين الدين در جواب نوشت كه قرب روحاني را بعد مكاني مانع نيست بصحبت و سلامت در انصوب باشيد كه انشاءالله تعالي پس از چند گاه به اراده به آن طرف متوجه شده همانجا ملاقات خواهد نمود گويندسلطان شمس الدين چون از آمدن خواجه قطب الدين وقوف يافت لوازم شكر الهي به جاي آورده خواست كه به شهر درآورده متوطن سازد آن حضرت كمي آب را معذرت ساخته در آن وقت اجابت ننمود و شيخ الاسلامي شيخ جمال الدين محمد بسطامي از بزرگان دين وشيخ الاسلام دهلي بود اعتقاد عظيم به خواجه قطب الدين بهمرسانيد و شيخ محمد عطا المعروف بحميد الدين ناگوري كه در بغداد خواجه را ديده بود او نيز ارادت صادق به آنجناب پيدا كرده اكثر اوقات در خدمت مي بود و سلطان شمس الدين التزام كرد كه در هفته دو مرتبه به ملاقات خواجه فايض گشته كسب فيوض نمايد و همچنين خاص و عام و خورد و بزرگ دهلي خواهان شيخ شده از شهر تا كيلو كهري علي الدوام در آمد و شدند بنابران سلطان شمس الدين جهت رفاهت و آسايش خلق الله مجدد تكليف شهر نمود و در اينمرتبه چون مبالغه و الحاج از حد برد شيخ قبول كرده نزديك شهر قريب مسجد ملك عزالدين منزل اختيار نمود ودر آن زودي شيخ بدر الدين غزنوي بشرف بيعت و خرقه پاك او مشرف شد و عمر عزيز را در صحبت او گذرانيده و كمالات حاصل كرد و در آن مدت شيخ جمال الدين بسطامي به جوار رحمت ايزدي پيوست سلطان شمس الدين تكليف شيخ الاسلامي به خواجه نمود چون به درجه قبول نيفتاد شيخ نجم الدين صفري را بدان منصب اختصاص بخشيد و شيخ نجم الدين از رجوع خلايق به خواجه در مقام رشك و حسد شده به آن حضرت نقاز خاطر بهم رسانيد در آن اوان خواجه معين الدين از خطه اجميربدهلي آمده در منزل خواجه نزول فرمود خواجه خوشحال گشته و دو ركعت نماز شكرانه گذارد و خواست كه سلطان شمس الدين را از تشريف آوردن او اعلام دهد خواجه مانع گشته گفت من محض بسبب ديدن تو آمده ام و زياده بر دو سه روز نخواهم ماند و از انكه آن حضرت را ازدحام خاص و عام خوش نمي آمد و از شهرت گريزان و هراسان بود خواجه قطب الدين سكوت اختيار فرموده دراسترضاي خاطر او كشيد ليك با وجود آن مشايخ آن شهر بالتمام هجوم آورده بديدن خواجه شتافند مگر شيخ الاسلام شيخ نجم الدين صفري كه چون با خواجه قطب الدين حسد داشت به ديدن آنچنان مهمان عزيز نيامد اما خواجه معين الدين محمد را چون در خراسان اتحاد و محبت عظيم با شيخ نجم الدين بود اشتياق غالب گشته به ديدن او رفت شيخ نجم الدين صفه نو احداث نهاده از مزدورا ن كار مي گرفت چنان كه بايد استقبال ننموده خوب پيش نيامد از آنجا كه عالم بشريت است خواجه آزرده شده گفت اي نجم الدين چون اين بشنيد متنبه گشته به معذرت در آمد گفت من همان مخلصم كه قبل از اين بودم و سردر قدم شما مي سودم اكنون مريدي را در اين ديار متوطن ساخته ايد كه تمامي خلق بدو رجوع دارند و شيخ الاسلامي ما را كسي به زردك و برگ تر نمي خرد خواجه معين الدين چون اين بشنيد تبسم فرموده گفت نجم الدين خاطر جمع دار كه من قطب الدين را همراه خود به اجمير مي برم اين سخن فرموده از خانه او بر امد و چندان كه نجم الدين براي ماحضر طعام ابرام نمود اجابت نكرد گويند در آن اوقات شيخ فريد شكر گنج از سفر عراق و خراسان و ماوراءالنهر و مكه و مدينه مراجعت نموده در صحبت خواجه قطب الدين مي بود بوساطت خواجه شرف دست بوس خواجه معين الدين دريافت خواجه فرمود كه با بابابختيار شاه باز عظيم القدربه قيد آورده كه جز بر سدرةالمنتهي آشيان نگيرد فريد شمعيست كه خانواده درويشان منور سازد و در همان چند روز خواجه معين الدين روانه اجمير شد و خواجه قطب الدين نيز در ركاب او روان گشت مردم شهر اين خبر شنيده دردرياي اضطراب افتادند چنانچه در هر محلتي غوغا و ماتمي پديد آمده بزرگان دين قرين درد و اندوه گشتند و از پي شتافته هر جا كه پاي ايشان بر زمين مي آمد خاك آنجا را تبركاً و تيمناً بر مي داشتند خواجه معين الدين آن حالت را مشاهده كرد و گفت بابا قطب الدين مردم از مفارقت تو پريشان و مشوش خاطراند روا ندارم كه چندين دل خرا ب و كباب باشد همين جا باش كه اين شهر را در پناه تو گذاشتيم و از بعضي منقولست كه سلطان شمس الدين بر تشريف بردن خواجه قطب الدين مطلع شده متوالي و متواتر كسان بخدمت خواجه معين الدين فرستاده بمبالغه و الحاح تمام التماس بر گردانيدن خواجه قطب الدين نمود از شيخ نظام الدين اولياء نقلست كه خواجه قطب الدين در اخر عمر قرآن مجيد حفظ نموده روزي دو بار ختم كلام ميكرد و روزگار عجيبي داشت هرگز فلسي نگاه نميداشت و در اخر تاهل نيز فرموده دو فرزند بوجود آمد يكي موسوم باحمد شدو ديگر به محمد محمد در هفت سالگي فوت شد مادرش در حرم جزع و فزع مينمود و گريه ميكرد خواجه از شيخ بدر الدين پرسيد كه اين آواز پر سوز را كه امروز از خانه ما ميخيزد سبب چيست گفت شيخ محمد رحلت كرده والده او گريه و زاري مينمايد خواجه دست دريغ برسم سوده گفت اگر مرا از رحمت فرزند خبر شدي شفا از حضرت عزت خواستي چون رفتني بود مرا معلوم نگشت اين بگفت و مادرش را از گريه و اضطراب منع فرموده خود بمراقبه فرو شد و خواجه قطب الدين كاكي را از آن گويند كه چون در دهلي سكونت اختيار فرمود از هيچكس چيزي نمي گرفت اگر گاهي شخصي از روي اخلاص نذري ميآوردبدرجه قبول ميافتاد در لحظه صرف درويشان مينمود و هيچ چيز نگاه نميداشت و درايام از زن و فرزند و كنيز و خادم نه كس بودند و در همسايگي بقالي بود شرف الدين نام زن او بحرم خواجه آشنائي داشت وقتي كه چيزي موجود نشدي و يكدوفاقه شدي حرم خواجه از زن بقال مقدار نيم تنگه يا بيش قرض گرفتي و قوت فرزندان و متعلقان ساختي و خواجه اصلا از انمعامله خبر نبودي هر گاه فتوحي از غيب رسيدي بي بي اداي قرض نمودي روزي زن شرف الدين بقال در اثنا مكالمه به بي بي گفت كه اگر ما نباشيم كار شما بهلاكت كشد بي بي را اين سخن گران آمد و با خود قرار كرده كه ديگر ازوي قرض نستاند و روزي مجال يافته اينمعني بعرض رسانيدخواجه از استماع ان متاثرشده زماني بخود فرو شد و سر براورده گفت ديگر پيرامون قرض نگرد و عند الحاجت از طاق حجره بسم الله گفته گردهاي كاك انقدر كه خواستي برار و نصيب فرزندان و هر كه خواهي بكن حرم خواجه هميشه بوقت خواهش كاكهاي گرم از ان طاق بيرون آورده بمردم ميرسانيد ظاهرا خواجه خضر انرا ميرسانيد. شيخ نظام الدين اوليا از پير خود شيخ فريد گنج شكر نقل كرده كه خواجه قطب الدين در مبدء حال چون از قصبه اوش مسافرت اختيار كرد بشهري رسيده چند روز در انجا مقيم گرديد بيرون شهر مسجدي و مناري بود مگر بخواجه رسيده بود كه هر گاه بگوشه خالي دوگانه بگذارند و در آخر شب فلان دعا بخوانند ملاقات خضر نصيب گردد بنابران خواجه آخر شب بدان مسجد رفت و دو گانه بجاي آورد و دعا خواند چون هيچكس را نديد مايوس عزم مراجعت نمود بر در مسجد پير نوراني دو چار شده گفت دراينجا چه ميكني خواجه حقيقت حال مشروحا بيان نمود پير گفت دنيا ميطلبي گفت نه وام دادني داري گفت نه پير گفت پس خضر را بهر چه ميطلبي او نيز مثل تو سرگردان است در اين شهر مرديست به حق تعالي مشغول هفت مرتبه خضر بديدن او رفته و بار نيافته ودر اين سخن بودند كه پير ديگر از گوشه مسجد بيرون آمد پير اول دست خواجه گرفته متوجه آن پير شد و گفت اينمرد كه نه دنيا ميخواهد و نه وام دادني دارد آرزوي صحبت تو دارد خواجه خوشحال شده خضر را دريافت و چون بخاطرش رسيد كه پير ثاني خضر است و اولين رجال الغيب در دم هر دو از نظر مبارك غايب شده ونيز از آن بزرگوار منقول است كه سلطان شمس الدين طاب سراه را مدتها اين نيت در دل بود كه در حوالي شهر دهلي حوضي سازد تا مردم از عسرت آب نجات يابند اتفاقا شبي در خواب ديد كه خواجه كائنات سواره در جائي ايستاده مي فرمايند در همانجا كه من ايستاده ام بساز سلطان از غايت بشاشت چون از خواب بيدار شد آنجا را كه حضرت اشارت كرده بودند بخاطر آورده كس نزد خواجه قطب الدين فرستاده پيغام داد كه خوابي ديده ام اگر اشارت باشد بخدمت رسيده عرض نمايم بنا بر انكه اينمعني مكشوف خواجه شده بود جواب داد كه من همانجا كه حضرت رسالت پناه صلي الله عليه و آله و سلم اشارت حوض فرموده ميروم هر چند زودتر بيايند بهتر چون سلطان جواب خواجه شنيد در لحظه سوار شده بتعجيل متوجه خانه خواجه گرديد تا باتفاق او متوجه مقصد كردد خادمان بسمع سلطان رسانيدند كه شيخ بفلان موضع رفته سلطان بسرعت روان شد و خواجه را در انجا ديد كه بنماز مشغول است بعد فراغ سلطان پيش رفته بدستبوس مشرف گشت آورده اند كه درآنجا كه حضرت را سواره ديده بود نشان سم اسب در آن زمين پيدا بود بعد از لحظه آب نيز ترشح گرديد در آنجا حوض ساختند و بالاي نشانه سم اسب صفه و گنبد بر آوردند و در همان حوض چشمه جاري بهمرسيد كه الي الان هرگز خشك نشده و از آن چشمه اكثر باغها سيراب ميگردد امير خسرو وصف آن حوض و چشمه در كتاب مثنوي قران السعدين ثبت نموده و اكثر مشايخ دهلي حتي خواجه قطب الدين در كنار حوض مشغول حق شده اند گويند خواجه روزي در مسجدي كه پهلوي لنگر سلطان شمس الدين بر سر حوض مذكور واقع است نشسته بود و شيخ حميد الدين ناگوري و خواجه محمود موندنه دور و شيخ بدرالدين غزنوي و تاج الدين منور اوشي حاضر بودند در ان اثنا كنار حوض شتر سواري كبود پوش روي بسته پيدا شد و فرود آمد خرقه از در بدر كرد و بحوض درآمده غسل كرد و بر آمده دو ركعت نماز گذارد و متوجه مردم مسجد شده آواز داد كه شما كيستيد تاج الدين جواب داد كه درويشانيم بحق مشغول آواز داد كه اي منور بخواجه قطب الدين و محمد عطا سلام من برسان و بگو كه ابو سعيد دمشقي بنيازمندي مخصوص است خواجه نام ابو سعيد شنيده بي اختيار با درويشان بسويش دويد چون بدانموضع رسيدند اثر و نشاني نديد معلوم شد كه رجال الغيب بوده نقل است كه شاعر ناصري تخلص از ماوراءالنهر بدهلي آمده در بقعه خواجه فرود آمد و آنحضرت را دريافته گفت قصيده در مدح سلطان شمس الدين گفته ام در يوزه همت ميكنم باشد كه صله نغز بيابم خواجه فاتحه خوانده گفت انشاءالله تعالي انعام خوب بيابي ناصري چون بحضرت سلطان بار يافته شروع در خواندن قصيده كه مطلعش اين است نمود ( بيت) اي فتنه از نهيب تو زنهار خواسته – تيغ تو مال و فيل از كفار خواسته – سلطان در اثنا بجاي ديگري متوجه شد ناصري مضطرب گشته خواجه را شفيع آورد و همت خواست سلطان در دم رو بسوي ناصري كرده گفت بخوان بيت اي فتنه از نهيب تو زنهار خواسته – تيغ تو مال و فيل زكفار خواسته- ناصري چون ديدكه سلطان با وجود مشغولي بچيز ديگر بمجرد شنيدن يكبار مطلع بيادش مانده خوشحال شده تمام قصيده بخواند سلطان فرمود يكبار ديگر بخوان چون باز خواند پرسيد كه چند بيت است گفت پنجاه وسه سلطان حكم كرد كه پنجاه و سه هزار تنگه سفيد به ناصري دهند ناصري مبلغ را گرفته بخدمت شيخ آورد و گفت اين صله از بركات انفاس آنحضرت است التماس مينمايم كه اگر همه نگيريد نصف اين مبلغ قبول كرده صرف فقراء نمايند خواجه قبول نكرده فرمود همه بتو ارزاني باشد منقول است كه روزي خواجه قطب الدين بخانقاه خواجه قطب الدين سجستاني حاضر شد در وقت سماع قوال اين بيت بخواند (بيت) :كشتگان خنجر تسليم را – هرزمان از غيب جاي ديگر است – خواجه را حالي و تغيري و تحيري پديد آمده به كلي از هوش برفت و قاضي حميد الدين ناگوري و شيخ بدرالدين غزنوي كه حاضربودندخواجه را بخانه آوردند و قوالاني كه اين بيت ميخواندند حاضر گردانيده بتكرار آن بيت امر كردند و خواجه تواجد فرموده باز بر سر حال ميشد چنانكه سه شبانه روز بر اينمنوال گذشت و درستي در استخوان و اندام آنجناب نماند و در شب دوشنبه چهاردهم ماه ربيع الاول سنه اربع و ثلثين و ستماية(634) سر مبارك بر زانوي شيخ حميدالدين نهاده و پاي در كنار شيخ صدر الدين گذاشته حالت او ديگرگون گشت شيخ حميدالدين عرض كرد كه حال مخدوم ديگر كونست يكي را بخلافت اشاره فرمايند شيخ را با وجود آنكه پسر بزرگ بود و ديگر مشايخ نيز حاضر بودند فرمود كه خرقه بابت خواجه معين الدين با مصلاي خاص و عصا و نعلين بشيخ فريد الدين رسانيد كه خلافت تعلق باو دارد اين بگفت و از عالم فنا رحلت نمود گويند در آنوقت شيخ فريد در قصبه هانسي توطن داشت در شبي كه خواجه رحلت خواهد كرد برو كشف شده روانه دهلي گشت و درويشي كه حميدالدين بعد رحلت خواجه جهت اعلام شيخ فريد روانه كرده بود در نيمه راه بقصبه مهمه دوچار شده مكتوب شيخ حميدالدين رسانيد شيخ فريد بر مضمون مطلع شده از انجا نيز راهي شد كه روز سيوم بر مقبره خواجه بزرگوار حاضر گشته لوازم زيارت بجاي آورد انگاه شيخ حميدالدين و شيخ بدرالدين خرقه ومصلا و عصا ونعلين بحكم وصيت تسليم وي نمودند و شيخ فريد همان مصلي گسترده دو گانه بجاي آورد و يكهفته در آنجا بود فرزندان خواجه را پرسش نمود از شيخ نظام الدين اوليا منقولست كه روز عيدي بود خواجه قطب الدين از نمازگاه مراجعت نمود و بجاهي آمد كه الان قبراوست زميني ديد مصفا خالي از قبر زماني در آنجا ايستاده متامل شد درويشان كه همراه بودند معروضداشتند كه روز عيد است خلق خدا انتظار ملازمت دارند سبب توقف چيست خواجه فرمود كه مرا ازين زمين بوي عشق ميايد ساعتي اينجا با من باشيد پس صاحب زمين را طلبيده و بمال حلال خريده جهت خود تدفن معين فرمود و بعد وفات حسب الوصيت در همان قطعه زمين مدفون كردند.
[1] – این مطلب از کتاب تاریخ فرشته مقاله دوازدهم در مشایخ هندوستان ، مشایخ سلسله چشتیه نقل گردیده است.
