گلي گلزار انوار معاني – دردرياي گنج لامكاني – مي وحدت زجام عشق خورده – قدم در عالم لاهوت برده – بملك فقر شاهنشاه مقصود – فريد دين وملت شيخ مسعود—جد بزرگوارش مشهور[1] بفرخ شاه زمام حكومت كابل در كف داشت و پدر والاگهر شيخ موسوم بجمال الدين سليمان در عهد سلطان شهاب الدين غوري از كابل بملتان آمده قضاي قصبه كهويوال كه نزديك ملتانست يافت و در آنجا دختر ملا وجيه الدين خجندي كه در كمال عفت و صلاح بود خواسته و متاهل شد و از آن عفيفه سه پسر بوجود آمد پسر بزرگ عزالدين محمود نام داشت و مياني فريدالدين مسعود و خورد نجيب الدين المشهور بمتوكل ولادت شيخ فريد در شهور سنه اربع و ثمانين و خمسماته(584 )در قصبه كهو لوال بوده گويند شبي از شبها والده شيخ بنماز تهجد مشغول بود دزدي كافر بخانه او آمد چون چشمش بان عفيفه افتاد نابينا شد خواست كه بيرون رود راه نيافت آواز داد كه من بدزدي آمده بودم دراينجا كسي است كه از باطن او نابينا گشتم عهد ميكنم اگر بينا بشوم ديگر دزدي نكنم واز كفر باسلام درآيم والده شيخ چون اينسخن بشنيد بينائي او از خدا خواست و نيز دعا بهدف اجابت رسيده و او بينا شد و برفت وازين حال او بجز رابعه وقت كسي مطلع نبود علي الصباح آنشخص با زن و فرزند و آوند جغرات بيامد و كلمه طيبه ادا نموده با جمله متعلقان مسلمان شد نقلست كه شيخ بسن هژده در قبة الاسلام ملتان در مسجد مولانا منهاج الدين كتاب نافع را كه در فقه است ميخواند و در شبانروزي يكبار ختم مصحف مي نمود در آن ايام روزي خواجه قطب الدين اوشي بان مسجد آمده دو ركعت نماز كرد و شيخ فريد را چون نظر بر چهره نوراني آنحضرت افتاد دل بدو داده سر بر قدمش سود خواجه پرسيد كه در دست تو كدام كتابست گفت نافع در فقه خواجه بر زبان مبارك گفت انشاءالله نافع باشد شيخ دست ارادت بدامن خواجه مستحكم ساخته تا در ملتان بود اكثر اوقات از صحبت آنجناب فيض ميربودچون متوجه دهلي شد در ركاب روان شد خواجه گفت بابا فريد همدرين ترك و تجريد چندگاه بكسب علوم ظاهري مشغول باش آنگاه بدهلي آمده در صحبت من قرار گير كه گفته اند زاهد بي علم مسخره شيطان باشد شيخ از غايت محبت سه منزل همراه رفته بعد از آن مرخص شد بموجب اشاره بقندهار شتافت پنج سال تحصيل علوم نموده و سفر بسيار كرده بشرف ملازمت شيخ الشيوخ شيخ شهاب الدين عمر سهروردي و شيخ سيف الدين ماجرزي و شيخ سعيدالدين حموي و شيخ بهاءالدين ذكريا و شيخ اوحدالدين كرماني و شيخ فريدالدين عطار نيشابوري مشرف گشت و از هر يك فيض ربود شيخ سيف الدين بوي گفت اي فرزند هر گاه درين راه ازهمه بيگانه شوي با خدا يگانه شوي  (بيت) تا خانه دل خالي از اغيار نسازي  – بام و در اين خانه پر از يار نيابي – شيخ سعد الدين و شيخ بهاءالدين بوي گفته اند اي فرزند درويشي پرده پوشي است نه خرقه پوشي خرقه پوشيدن حق آنكس است كه عيب برادر مسلمان بپوشد و خواجه قطب الدين بوي فرمود كه اي برادر تا درين راه بدل نروي و قدم راست ننهي و بي چشم نباشي حاشا كه به مقام قرب رسي اين رباعي از نتايج انفاس متبرك شيخ الدين فريد است (رباعي) : گيرم كه به شب نماز بسيار كني – در روز دواي شخص بيمار كني – تا دل نكني زغصه و كينه تهي – صد خرمن گل بر سر يك خار كني – آورده اند كه شيخ فريد چون از سفر مراجعت كرد بدهلي بديدن خواجه قطب الدين آمد خواجه از وصول او فوق الحد مسرور گرديده پهلوي برجي كه نزديك دروازه غزنين بود حجره جهت او تعين فرمود به تربيت او مشغول شد و شيخ بخلاف مريدان ديگر مانند شيخ بدرالدين غزنوي و شيخ احمد نهزوني بعد از دو هفته بملازمت پير بي نظير ميرسيد و آنها اكثر اوقات در خدمت خواجه ميبودند و چون شهرت شيخ از حد گذشت و مردم هجوم آوردند مزاحم حال او شدنداو از خواجه رخصت حاصل كرده بقصبه هانسي رفت و در آنجا سكونت نمود و بعد از فوت خواجه بدهلي آمد و چنانكه ذكر كرده شد بخرقه و عصا و نعلين و مصلا اختصاص يافته در منزل خواجه قرار گرفت ليك بعد از يك هفته روز جمعه بقصد نماز از خانه بيرون آمد مجذوبي سرهنگا نام كه در هانسي اكثر بصحبت او مشرف ميشد در دهليز ايستاده بود در دويد و پايش بوسيده گريان و نالان گفت در مفارقت شما بي طاقت شده از هانسي آمدم و متوطنان آن ديار بسيار اشتياق ملازمت دارند شيخ چون اين بشنيد و از هجوم مردم نيز شكايت داشت هرآينه فرمود نعمتي كه از خواجه بمن رسيده چه در اينجا و جه درآنجا اين بگفت و فرزندان خواجه را وداع كرده به هانسي شتافت و چون در آنجا نيز ازدحام خلق بسيار شد شيخ جمال الدين هانسوي را خرقه به تبرك داده همانجا نگاهداشت و خود بقصد انكه بجائي برود كه كسي او را نشناسد مسافرت اختيار نمود چون بقصبه اجودهن كه درين عصر به پتن شيخ فريد اشتهار دارد و نزديك ديپالپور واقعست رسيده كه مردم آنجا بيشتر كج طبع و درشت مزاج و بد اعتقاداند و به زاهد وعالم كاري ندارند لا جرم درآنجا رحل اقامت انداخت و مشغول بحق شد از شيخ محمود اودهي منقول است كه شيخ را دران قصبه تاهل واقع شد چون فرزندان بهم رسيدند نزديك مسجد جامع منزلي ساخت متعلقان در آن خانه ميبودند و خود اكثر اوقات در آن مسجد بعبادت بسر ميبرد اما چون صحبت مشيخت او در اطراف و اكناف منتشر گشت بر گوشه گيري فايده مترتب نشده طالبان حق در آنجا نيز رجوع كردند و شيخ چون چاره نداشت با خاص و عام خوش بر آمد و بايشان ميگفت چون بمن توجه ميكنيد جداجدابياييد تا نظري علي حده حاصل كنيد. گويند قاضي اجودهن از غايت حسد در خصومت گشوده سپاهيان و جاگيرداران آن مقام باغواي او بفرزندان شيخ مزاحمت ميرسانيدند و شيخ اصلا ملتفت آن نميشد تا آنكه قاضي بصدورو اعيان نوشت كه هرگاه شخصي از اهل علم باشد و در مسجد مقام گرفته سرود شنود و رقص كند در باب او حكم چيست ايشان در جواب او نوشتند كه اول بنويس كه اين سخن در شان كه نوشته تا فتوي بنويسيم قاضي نام شيخ فريدالدين قلمي نمودعلماي ملتان چون بران مطلع شدند براشفته از قاضي رنجيدند و نوشتند كه تو نام درويشي نوشتي كه مجتهدين را ياراي آن نيست كه انگشت تعرض بر قول او رسانند قاضي با وجود اين از عمل خود باز نيامده هر گاه فرصت مي يافت باتفاق جاگيرداران بفرزندان آنجناب تشويش ميرساند و فرزندان چون بشيخ شكايت ميكردندميگفت جور و جفا بكشيد كه كشيده خواهد شد چندي بر اين برنيامده كه خصمان پراكنده شدندو بعضي ماندند و مطيع و محب فرزندان شيخ شدند. از شيخ نظام منقولست كه حضرت شيخ اكثر اوقات قريب دو سه ساعت سر برخاك نياز سوده با حق مشغول ميبود روزي بجز من هيچكس حاضر نبود ناگهان قلندر چرم پوشي حلقه بگوشي بيامد و بآواز بلند هر گونه رطب و يابس گفتن آغاز نهاد وشيخ در حالت سجود گفت در اينجا كسي است گفتم بنده شما نظام الدين گفت نزديك من قلندري ايستاده گفتم آري باز پرسيد زنجير در ميان دارد گفتم بلي باز پرسيد حلقه سفيد در گوش دارد عرض كردم همچنين است و هر بار كه نظر بر وي ميكردم رنگش متغير ميشد شيخ هم در حال سجده فرمود نظام الدين او كاردي برهنه در بغل دارد بگو تا فضيحت نشده از اينجا برو قلندر چون اين بشنيد بگريخت گويند قاضي اجودهن مبلغي بدو داده فريفته بود كه شيخ را در عين سجود شهيد سازد و هم از شيخ نظام الدين منقولست كه روزي شيخ فريد بر سجاده نشسته بود هم ازاين بابت قلندري بيامد و بآواز درشت گفت چه خود را بتي ساخته و خلق را به پرستيدن خود باز داشته شيخ گفت من نساخته ام خداي تبارك و تعالي ساخته چه هيچكس نتواند خود را چنين سازد مگر حق سبحانه   قلندر بر حسن خلق شيخ آفرين خوانده معتقد شد. شيخ نصيرالدين از پير خود شيخ نظام الدين نقل كرده كه درويش ژنده پوشي نزد شيخ آمد شيخ باو چيزي داده رخصت مراجعت فرمود او همچنان ايستاده شانه كه شيخ ازشانه دان بر آورده بر مصلا گذاشته بود طلب كرد چون آن شانه را مدتي كار فرموده بود در وجه قابليت ان نديد جوابش نداد درويش مبرم آواز بلندتر ساخته گفت اي شيخ اگر اين شانه مرادهي ترا بركتي حاصل گردد شيخ گفت برو بيش از اين مزاحم حال من مباش ترا و بركت ترا در آب روان انداختم درويش عازم سفر شده چون بآبي كه بيرون قصبه اجودهن جاريست رسيد جامه كنده جهت غسل بآب درآمد چنان سر بربحر عدم فرو برد كه ديگر كسي اثرش نديد آورده اند كه چون حاكم قصبه اجودهن بنابر وسوسه قاضي از آزار و مزاحمت فرزندان شيخ از حد گذرانيد روزي پسر بزرگ شيخ بسي آزرده شد به پدر گفت چيزي كه از بزرگي شما بما ميرسد همين است كه شب و روز از جانب حاكم قرين غم و الم ميباشيم شيخ از استماع آن ناخوش گشته عصاي كه در دست داشت بر زمين زد هماندم حاكم بدرد شكم گرفتار شده گفت بخانه شيخ بريد ليك هنوز نارسيده بود كه در گذشت  نقلست كه در اجودهن عاملي بود نويسنده مگرحاكم آنجا او را ميرنجانيد عامل پناه بشيخ آورده التماس شفاعت و سفارش نمود شيخ خادمي نزد حاكم فرستاد پيغام كرد كه به منت اين درويش دست از اين عامل دلريش بدارند حاكم قبول مسئول ننمود و بيش از پيش جور و جفا كردن گرفت نويسنده بخدمت شيخ آمده ماجرا باز نمود شيخ گفت شفاعت تو كردم حاكم اجابت مسئول ننمود شايد  كسي شفاعت مظلومي پيش تو كرده باشد و تو هم نشنيده باشي نويسنده بر خواست گفت توبه كردم كه من بعد احدي را نيازارم اگر هم دشمن باشد گويند همان لحظه حاكم او را طلب كرده اسب و خلعت داد و از سر جرمش در گذشت و خود نيز بخدمت شيخ آمده از آن بي ادبي استغفار نمود. در كتب سير المشايخ بنظر رسيده كه جواني از شهر دهلي بقصد زيارت شيخ متوجه اجودهن گشت در اثناي راه مطربه او را ديده گرفتار شد و چون جوان بدو التفاتي ننمود همراهي اختيار كرده و بساط خصوصيت و اشنائي گسترده هر لحظه و بهر ساعت عشوه و كرشمه آدم ربا در كار او ميكرد تا روزي تقريبي شده هر دو بر يك گردون سوار گشتند مطربه چندان غمزه و عشوه در كار آن جوان كرد كه جوانرا ميل بدو شده خواست دست دراز كند در آن حال مردي بيامد و طپانچه بر روي زانوي او زد و گفت بقصد توبه انابت بخدمت شيخ رفتن و دل در فسق بستن نا خوش باشد بگفت و غايب شد جوان متنبه گشته دست باز داشت و چون بخدمت شيخ رسيد شيخ گفت اي سعادتمند آنروز كه بمطربه ميل نمودي خداي سبحانه بفضل خود ترا نگاهداشت آن جوان سر بر پاي شيخ گذاشته باعتقاد وافر مريد گشت. نقل است كه شيخ فريد مريدي داشت كه اورا غوري ميگفتند صادق و اهل صلاح بود وقتي مضطر بخدمت شيخ آمد شيخ پرسيد كه اي محمد شه ترا چه حال آمده كه بدينگونه پريشان خاطرگشته گفت برادرم رنجور است و رمقي بيش نمانده درين ساعت كه من بخدمت آمده ام معلوم نيست كه زنده مانده باشد شيخ گفت اي محمد شه من همه عمر در درگاه الهي چنين كه تو اكنون متحير و محزوني ميباشم و با كس اظهار نمينمايم برو بخانه انشاءالله برادرت شفا يافته باشد محمد شه چون بخانه آمد ديد كه برادرش نشسته طعام ميخورد و هيچ زحمتي ندارد شيخ نصيرالدين از پير بي نظير خويش نقل كرده گفت كه وقتي شيخ فريد را زحمتي صعب روي نمود چنانكه چند روز نه طعام خورد و نه آب فرزندان و دوستان جمع آمدند و اطباي حاذق طلبيدند حكما نبض و قاروره ديده گفتند هيچ معلوم نميشود كه رنج شيخ چيست ناچار باز گشتند و روز ديگر زحمت زياده شده مرا كه غلام الدين و فرزند خود بدرالدين سليمانرا طلب فرموده و اشاره بمشغولي حق نمود ما هر دو بموجب حكم شب مشغول شديم بدرالدين سليمان در خواب ديد كه پيري ميگويد پدر تورا سحر كرده اندشيخ بدرالدين ازو ميپرسد كه سحر كرده است گفت پسر شهاب ساحر و شهاب ساحر شخصي بود كه در قصبه اجودهن بسحر مشهور شيخ بدرالدين ازو سوال مينمايد كه دفع سحر چون توان كرد پير گفت يكي بر سر قبر شهاب ساحر نشسته اين كلمات بخواند كه علاج ان خواهد شد و آن كلمات كه پير در خواب گفته بود بياد شيخ بدرالدين مانده اينست  ايها المقبورالمبتلي اعلم ان ابنك قد سحر فلانا فقل له ليكف باسه و الا يلحق به ما يلحق بنا يعني اي در قبر كرده مبتلا گرديده بدانكه پسر تو فلانرا سحر كرده است پس بگو باو باز دارد شر خود را از ما و گرنه باو خواهد رسيد آنچه بما ميرسد و علي الصباح چون شيخ بدرالدين واقعه شب را بعرض رسانيد شيخ نظام را گفت نشان قبر شهاب ساحر گرفته بدانجا رفتم بر سر قبر او نشسته كلمات مذكوره بخواندم قبر را گچ كرده بودند و بالاي آن اندك گلي افتاده بود ملهم شده بكاويدم صورتي آزاد پديد آمد كه سوزنها در آن خلانيده بودند و مويهاي دم اسب برآن صورت محكم بسته بهمان طريق آنصورت را نزد شيخ آوردم و بحكم آنجناب به برآوردن سوزنها و گشادن مويها پرداختم هر سوزني كه بر ميآمد و نيز مويي كه ميگشود راحتي و صحتي پيدا ميشد انگاه بموجب اشاره آنصورت را شكسته در آب روان انداختم بعد از آنكه اين خبر بحاكم اجودهن رسيد پسر شهاب ساحر را دست و گردن بسته بخدمت شيخ فرستاد كه اين شخص كشتني است اگر رخصت باشد بقصاص رسانم شيخ شفاعت نموده گفت چون خدايتعالي مرا صحت بخشيد من نيز به شكرانه گناه او را عفو كردم تو هم خطاي او راببخش نقلست كه پنج درويش از ولايت تركستان سير كنان به اجودهن رسيدند همه كج خلق و درشت سخن آمده بدين عبارت كه معموره جهان گشتيم و درويشي چنانكه بايد نيافتيم مگر مدعي چند كه جهت جذب منافع دنيوي خود را به درويشي منسوب و مشهور ساخته اند شيخ گفت ساعتي توقف كنيد تا درويشي بشما نمايم قبول نكرده برخاستند شيخ گفت چون ميرويد باري از فلان راه مرويد گوش سخن نكرده علي رغم بهمان راه ممنوع رفتند شيخ بسي بگريست و گفت انا لله و انا اليه راجعون در همان چند روز خبر رسيد كه هر پنج كس را باد سموم زد چهار نفر در دم مردند و يكتن از ايشان بر سر چاهي رسيد چندان آب خورد كه خود نيز برفيقان پيوست در كتاب خيرالمجالس ملفوظ شيخ نصير الدين مسطور است كه روزي شيخ در حجره متبركه مشغول بود قلندري آمده برگليمي كه شيخ مينشست جلوس نمود مولانا بدرالدين اسحاق قدري طعام حاضر ساخت واو بعد اكل بمولانا گفت ميخواهم شيخ را ببينم جواب داد كه شيخ بحق مشغول است و كس را درينوقت بخدمت شيخ راه نيست قلندر انباني كه داشت سرش بگشود و گياه سبز كه آنقوم بدو منسوب اند بر آورده در كجكولي انداخت و بخمير كردن مشغول گشت چنانكه قدري ازان بر گليم افتاد مولانا بدر الدين گفت اي درويش بي ادبي از حد نبايد گذشت از ينجا برخيز و جاي و كناري بنشين قلندر بشوريد و كجكولي برداشت تا بر مولانا بدر الدين زند شيخ بنور باطن دريافته از حجره بيرون دويد و دست قلندر گرفته بتضرع گفت اين گناه بمن بخش قلندر گفت درويشان دست بر ندارند و چون بردارند بجاي فرود آورده شيخ گفت بر اين ديوار فرود ار قلندر كجكول بر ديوار زد وآن ديواركه دركمال استحكام بوددرلحظه بيفتاد وآنگاه قلندرسرفرودآورده عرض نياز نموده برفت شيخ متوجه مولانا بدرالدين شده گفت در لباس عام خاصي هم ميباشد گياهي كه او خمير ميساخت ميتواند كه ان نباشد كه قلندران بكار ببرند ديگر شايد بامتحان ميماليده باشد نقل است كه اين مولانا بدرالدين از بخاراست علوم معقول و منقول بسيار خوب ميدانست ميان امثال و اقران امتياز تمام داشت در دهلي بمدرسه معزي درس ميگفت و بدرويشان اعتقادي نداشت مسائل چند مشكل شده چون از معاصران كه در آن شهر بودند حل آن نشد متوجه بخارا گشت چون باجودهن رسيد همراهان او عازم زيارت شيخ فريد شدند و بمولانا گفتند چه شود كه تو هم با ما مرافقت نموده شيخ را دريابي گفت شما برويد من چنين شيخانرا بسيار ديده ام بدان نميارزد كه كسي در صحبت ايشان اوقات خود ضايع سازد رفيقان ابرام نموده همراه بردند شيخ فريدالدين در آن مجلس بتقريبات حل جمله مشكلات نمود مولانا اسحق آنحالت مشاهده كرده ترك عزيمت بخارا نمود و معتقد شده هر روز يك پستاره هيزم مطبخ شيخ بر سر گرفته از صحرا ميآورد و روز بروز فيضي ميربود اخرالامر شيخ صبيه خود را بحباله او در آورده بدامادي مشرف ساخت منقول است كه در قصبه كه از اجودهن تا آنجا چهار فرسنگ است ترك قتالي حاكم بود مر اورا شاهيني بود همه گير بسيار دوست ميداشت به ميرشكار سپرده بود تاكيد كرده بود كه زنهار و الف زنهار غائبانه من بر جانوري بيندازي مبادا پرواز گيرد و نيايد قضا را روزي آشنايان مير شكار بديهي سواره ميرفتند كلنگي چند بنظر درآمدند تكليف پرانيدن شاهين نموده گفتند ما ده دوازده سواريم و اسبان دونده داريم نگذاريم بطرفي رود چون مبالغه از حد بردند ميرشكار بيچاره شده پرانيد شاهين پرواز گرفت چندان بلند شد كه از نظر غايب گرديد چندانكه جستند ابري پيدا نشد مير شكار از بيم قهر و سياست ترك گريان و جامه دران بخدمت شيخ رفته مانند نوحه گران فغان برداشت و ماجرا بعرض رسانيد گفت اگر شاهين پيدا نشود ترك مرا بقتل رسانيده زن و فرزند را اسير خواهد ساخت شيخ را بر حال او رحم آمده همت گماشت و طعامي موجود ساخته فرمود كه بخور خدا كريم است شايد پيدا شود در همين حرف بودند كه شاهين آمده بر درخت نشستند ميرشكار روي بر زمين نهاده شاهين بگرفت و اسب را برسم پيشكش گذرانيد شيخ تبسم نموده گفت اسب ترا ضرورت است سوار شده شاهين را بصاحبش برسان و آنچه مقدورت باشددر راه خدا  بدرويشان رسان ميرشكار بعد رساندن شاهين هر چه داشت بفقراء داده و ترك نوكري كرده مريد شيخ شد و خداوند شاهين نيز بر قصه گم شدن شاهين وقوف يافته ملازمت شيخ اختيار نمود شيخ نصيرالدين محمود اودهي نقل كرده كه در حوالي اجودهن دهي بود در آن ديه روغن فروش مسلمان توطن داشت داروغه ديپاليور به سببي از اسباب بر آن موضع لشكر كشيده تاراج فرمود و زن و فرزند مردم باسيري رفت زن روغن فروش كه بسيار جميله بود او نيز از آنجمله شد روغن فروش با ديده گريان و سينه بريان بهر سو شتافت چون اثري نيافت پريشان و بد حال بخدمت شيخ آمد و عرض احوال نمود شيخ زماني متامل گشته بفرمود سه روز در اينجا باش تا حق از پرده غيب چه بيرون آرد و طعام حاضر گردانيده روغن فروش را بخورانيد روز ديگر نويسنده از جائي مقيد كرده باجودهن آوردند و او بمحافظان خود ساخته بخدمت شيخ آمده حال باز نمود در يوزه توجه و همت كرد شيخ گفت اگر خداوندت رها سازد شكرانه بتقديم رساني گفت نصف نقد و جنسي كه دارم پيشكش نمايم شيخ فرمود كه انجمله بتو بخشيدم عهد كن اگر داروغه بتوواهي بخشد آن را به اين روغن فروش بخشي نويسنده بصدق قبول كرد به روغن فروش گفت برخيز همراه من بيا او در گريه شد و گفت يا شيخ مرا هنوز آنقدر استطاعت هست كه ده كنيز بخرم و ليكن من خراب و شيفته زن خويشم شيخ تبسم نموده گفت باري همراه اين نويسنده برو و ببين تا خدا چكند ناچار برفت و نزديك خانه نويسنده مغموم بنشست نويسنده را چون مقابل داروغه بردند بي آنكه حساب در ميان آرد اسب و خلعت داده رخصت خانه فرمود واز عقب كنيز صاحب حسن نيز فرستاد نويسنده آن كنيز را همچنانكه مبرقع آورده بودند پيش روغن فروش فرستاد كه حق تست كنيز را چون چشم بر شوي افتاد برقع دور كرده بدويد هر دو يكديگر را دريافته شادان و خندان بخدمت شيخ آمدند و سر بر پاي مبارك او سوده مريد شدند و حضرت شيخ فريد ملقب به گنج شكر است و در سبب آن روايت هاي بسيار شنيده شده آنچه در تاريخ حاجي محمد قندهاري مسطور است اينست كه در ايامي كه شيخ در دهلي در ملازمت خواجه قطب الدين مي بود و نزديك دروازه غزنين مسكن داشت روزي در فصل بارندگي كه راهها پر گل بود اشتياق ملاقات پر غالب گشته با نعلين چوبي متوجه منزل وي گرديد و چون هفت روز گذشته بود كه شيخ روزه داشته چيزي نخورده بود و ضعف غلبه داشت در اثناي راه پايش بلغزيد ودر گل افتاد چنانكه قدري گل بدهان درآمد و بحكم قادر همچون شكر گشت و چون بخدمت پير بي نظير رسيد گفت بابا فريد از اينكه قدري گل بدهان رسيده شكر گشت چه عجب قادر علي الاطلاق وجود ترا گنج شكر گردانيده و همواره شيرين خواهي بود شيخ شكر شكر الهي در دهان انداخته چون بازگشت هر جا كه ميرسيد مي شنيد كه مردم ميگفتند شيخ فريد شكر گنج مي آيد وروايت ديگر آنست كه روزي در اثناي سفر مكاريان كه در هندي بنجاره خوانند نمك بدهلي مي آوردند دوچار شيخ شده قدري شكر بخدمت آوردند و التماس نمودند كه شيخ فاتحه بخواند تا متاع ما قيمتي پيدا كرده نيكو فروخته گردد چون شكر بخدمت شيخ آوردند شيخ بگمان انكه جمله شكر در بار دارند توجه گماشته فاتحه خواند و اينها بعد از ده روز بدهلي رسيده چون سر جوالها گشودند ديدند كه تمام شكر گشته است لهذا بين الخاص و العام مشهور به شيخ فريد شكر گنج گرديد و مولف اين كتاب محمد قاسم فرشته از بعضي مشايخ عصر خود چنين شنيده كه شيخ را در آوان خوردسالي چنانچه لازمه طفلانست  رغبت تمام به شيريني بود والده اش اراده نمود كه به نماز صبح عادت كند پس به پسر گفت كه اي فرزندهر كه نماز صبح زودتر ادا نمايد خدايتعالي او را شكر كرامت فرمايد و خود هر شب شكر در كاغذي پيچيده زير بالشش مي گذاشت و شيخ بصدق نيت نماز ادا كرده شكر از زير بالين بر مي گرفت و ميخورد تا انكه سن شريف شيخ به دوازده برسيد بخاطر ان عفيفه گذشت كه اكنون پسر عاقل شده چه حاجت به نگاهداشتن شكر است ترك آن كار نموده فاما  قاسم حقيقي وظيفه اش بر طرف نساخته همچنان ميرسانيد و والده كه برانمعني اطلاع نداشت چون ديد كه پسر شكايت از نايافتن شكر نميكند روزي پرسيد كه اي فرزند شكر مي يابي گفت چرا نيابم خداي من رازقيست كه وظيفه روزي خواران بخطاي منكر نبرد مادر باور نكرده روز ديگر وقتي كه شيخ بتجديد وضو رفته بود زير بالين نگاه كرد ديد كه چيزي نيست پس همانجا منتظر نشست تا بعد از نماز چون شود  چون ديد كه پسرش بعد از اداي نماز بسم الله گفته دست زير بالين كرد و شكر برآورد دانست كه فرزند سعادتمند است و از شكر لطف الهي بهرهمند وآن شكر تا آخر عمر همچنان پاينده بود از اين جهت انحضرت ملقب بگنج شكر گشت و شيخ نظام ناقل است كه شيخ فريد را صوم دوام بودي بحدي كه اگر عارضه داشتي يا قصدي نمودي افطار نكردي و بيشتر اوقات افطار را بشيريني بوداندك مويز در قدح انداختي و آب كرده گذاشتي و از آن شربت اوقات افطار مقدار سه درم مينوشيد و دو سه دانه مويز در دهان ميانداخت و بقيه را به حاضران ايثار مينمود و دو نان بروغن چرب كرده كه كم از سير ميبود بعد از افطار پيش ميآوردند از يك نان ثلث كم و بيش ميخورد و باقي بحضار مجلس ميداد بعد از آن باستغراق تمام بنماز عشا ميپرداخت و در بدو حال باجودهن آمده ساكن شد و نذور كمتر ميرسيد او و فرزندانش بميوه بيلو و ديلد وغيره كه از جنگل آنولايت ميخيزد اوقات ميگذرانيدند و در آن ايام سلطان ناصر الدين پادشاه دهلي را كه متوجه اچه و ملتان بود عبورش بر اجودهن واقع شده بخدمت شيخ مشرف گشت و بر حقيقت حال شيخ مطلع شده بود رفتن بدايره خود فرمان چهار ديه كلان و جزوي نقد مصحوب الغخان كه آخر سلطان غياث الدين بلبن شده نزد شيخ فرستاد شيخ فرمان ديهات رد كرد كه فقيرانرا بديهات چه كار و زر نقد قبول كرده بدرويشان جماعت خانه پخش كرد نقلست كه در اجودهن شيخ را كسل صعب روي نمود چنانكه شيخ نظام الدين اوليا و شيخ جمال الدين اسحق و درويش علي بهاري را اشارت كرد كه به فلان گورستان رفته بدعاي خير مشغول باشيد ايشان بموجب اشاره بدانجا رفتند و شب بدعا مشغول بوده علي الصباح بخدمت شيخ آمدند شيخ نظام ميفرمايد كه شيخ را ديدم بركتف گليم سياه انداخته و بر وي تكيه كرده و عصاء بابت خواجه قطب الدين كه بوي سپرده بود در كنار دارد لحظه بلحظه دست بروي كشيد نيز بر روي خود ميماليد چون چشمش بر مايان افتاد گفت اثري بر دعاي ياران مترتب نشد همه سر پيش افكنده سكوت كردند شيخ علي كه پيشتر ايستاده بود گفت دعاي ناقصان در حق كاملان اثر نكند شيخ مرا كه نظام الدينم پيش خوانده عصاي مذكور بخشيد و گفت من از خداي خواستم كه هر چه از خدا خواهي بيابي سر بر زمين نهاده بازگشتم و ياران نيز با من بازگشتند ومبارك گفتند و بعد از انكه اعزه بمنازل خود رفتند بخاطرم خطور كرد كه شيخ اجابت دعاء من از حق سبحانه خواسته و يقين كه دعا شيخ مستجاب است پس اولي آنكه امشب بدعاء صحت شيخ قيام نمايم و چون بدعاء پرداختم سحري انشراحي پديد آمد دانستم كه دعاي من در حضرت باري قبول افتاد علي الصباح بخدمت شيخ برفتم ديدم كه بر مصلا مستقبل بفراغ خاطر نشسته و هيچ المي ندارد و چون نظرش بر من افتاد گفت درويش نظام الدين چون دعاي من در حق تو قبول افتاد دعاء تو نيز در حق من مستجاب شد و همان مصلي را كه بر وي نشسته بود عطا فرمود. در فوايد الفواد مرقوم گرديده كه چون شيخ اوهانسي آمده ساكن اجودهن شد برادر خورد خود شيخ نجيب الدين متوكل را جهت آوردن والده بقصبه كهولوال فرستاد و شيخ نجيب الدين بآن قصبه رسيده والده را بر اسب خود سوار كرده روانه اجودهن گشت در آن راه جنگل بسيار است و آب كم ياب روزي در اثناي راه والده را در سايه نشانيده خود برمركب سوار شد و بتحصيل آب شتافته بعد از يافتن آب بازگشت ليك حضرت والده را زير آن درخت نديده مضطرب و حيران بهر طرف تاخت و اثري نيافتند ناچار با دلي غمگين و خاطر جزين روي باجودهن نهاد بحضرت شيخ قضيه را باز گفت شيخ تصدقي به فقراء رسانيده طعامي بصلحاء خورانيد بعد از مدتي شيخ نجيب الدين را زبر ان جنگل گذار افتاد  چون نظر بر آن درخت افتاد بخاطرش رسيد كه در آن نواحي بگردد شايد از مادر نشاني يا استخواني ايد قضا را استخوان چند ديده بصفاي باطن دانست كه استخوان والده است پس تمام استخوانها را جمع كرده در كيسه انداخت و چون بخدمت شيخ رسيد حقيقت حال عرض كرد شيخ فرمود خريطه بياور و سرش گشود و تمام استخوانرا برمصلاي من فرو ريز شيخ نجيب الدين به تعجيل رفته خريطه بياورد نيك چون دهانش بگشود هيچ استخواني نديد شيخ نظام الدين اولياء مرقوم ساخته كه روزي در خدمت شيخ بودم موي از سر محاسن مبارك جدا گشت في الفور برداشتم و عرض كردم كه اگر فرمان شود اين را تعويز سازم فرمود خوب است پس در كاغذي پيچيده بريسمان بسته در دستار گذاشتم چون از اجودهن بدهلي آمدم هر رنجوري كه ميآمد همان تعويز را ميدادم بشرط انكه بعد يافتن صحت تعويز باز پس دهد بهر كه ميدادم البته بكرم الهي صحت مي يافت تا در تمامي شهر شهرت گرفت من ان تعويز را در اطاق معين نگاه ميداشتم روزي يكي از دوستان من كه او را تاج الدين ميناهي ميگفتند آمده باز نمود كه پسرم بيمار است درون حجره شده تعويز را خواستم پيدا نشد آن پسر درگذشت بعد از دو روز رنجور ديگر بيامد درون حجره شدم ديدم كه در همان طاق موجود است بدو دادم شفا يافت چون پسر تاج الدين رفتني بود در آنوقت پيدا نشد منقولست كه شمس الدين نام شاعر كه ساكن قصبه بستام بود باجودهن آمده نسخه كه در علم سلوك شيخ حميد الدين ناگوري نبشته بخواندن مشغول گشت و بعد از چند گاه قصيده مطول در مدح شيخ گفت شيخ گفت بخوان خواند فرمود بنشين و باز بخوان بنشست و بارديگر بخواند شيخ در هر بيت استحسان فرموده گفت مطلب تو چيست شمس گفت مادري دارم پير در پرورش اويم ميخواهم بتوجه شيخ عسرت بفراغت مبدل شود برو و شكرانه بيار چون طلب شكرانه شيخ دليل بر حصول مقصود بود شمس دوان بشتاب تمام رفت و پنجاه چيتل آورد شيخ آنرا بدرويشان داد و فاتحه خواند درهمان زودي شمس وزير پسر سلطان شمس الدين شده دستگاه عظيم بهمرسانيد گويند فاضلي مولانا حميدنام در ملازمت طغرل كه از جانب سلطان بلبن حكومت بنگاله داشت ميبود روزي مولانا پيش طغرل دست بسته ايستاده بود ناگاه صورت لطيف نوراني بنظرش در آمد و گفت اي حميد تو اهل علم هستي پيش اين جاهل چه ايستي و روز ديگر نيز همچنان پيش طغرل ايستاده بود كه آن صورت ظاهر شد همان سخن گفت مولانا دانست كه آن كشش از جانب فريد است بيطاقت شده راه اجودهن پيش گرفت و چون بخدمت شيخ مشرف شد شيخ فرمود كه هان ملا حميد ديدي كه بچه صورت ترا درينجا آورديم مولانا چون اين بشنيد همان زمان تجريد كرده بسعادت ارادت مشرف گشت و مدتي بوعظ و تذكير پرداخته آخر رخصت مكه معظمه شد گويند در طرف اچه و ملتان ملكي بود پاك اعتقاد وقتي بدست ملا عارف نام فاضلي كه اراده آمدن بدهلي داشت مبلغ دو صد تنگه سفيد سپرد كه چون باجودهن رسد بخدمت شيخ رسانيده التماس فاتحه نمايد مولانا چون باجودهن رسيد بخاطر نقش بست كه چون كتابي در ميان نيست كه از آن تعين مبلغ شود بايد صد سكه بخدمت شيخ برده باقي را نگاهدارم پس همچنان كرد شيخ تبسم فرموده گفت مولانا عارف حق برادري باين درويش درست كرده مولانا شرمنده شده گفت همت ملايان مفلوك مساوي همت اهل سلوك نيست و آن صد تنگه ديگر را نيز حاضر ساخت شيخ گفت اين صد تنگه ترا باشد تا به برادري نقصان نرسد مولانا آن بزرگواري مشاهده نموده بشرف ارادت مشرف گشت در اندك زماني خرقه خلافت يافته و بموجب اشاره به سيستان شتافت و بارشاد خلايق پرداخت منقولست كه شيخ وقتي در نيم روز از منزل بيرون آمد و شيخ نظام الدين و مولانا بدرالدين و مولانا جلال الدين هانسوي حاضر بودند سلطان المشايخ در سايه ديواري بايستاد در ان اثنا يكي از مريدان قديم كه ملا يوسف نام داشت بيامد و گستاخانه بر زبان آورد كه چندين سال است كه خدمت ميكنم و ملازمت مينمايم و در همين پايه ام كساني كه بعد از من آمدند نوازشها ديدند و خرقه خلافت پوشيدند و بمراتب عليه رسيدند شيخ متبسم گفت با ما هر كس بقدر قابليت و حالت خود نعمت مي يابد از ما تقصيري نيست در آن دم طفل چهار ساله از خانه شيخ بيرون آمده نزديك شيخ بايستاد در برابر توده خشت پخته بود كه جهت عمارت آورده بودند شيخ بدان طفل گفت خشتي بيار تا برآن بنشينم دويدو خشت درست بر سر گرفته آورد شيخ بر آن نشست و باز بگفت برو خشتي براي مولانا نظام الدين بيار او برفت و خشت درست و نيكو آورده پيش مولانا گذاشت و همچنين بامر شيخ خشتي براي مولانا جمال الدين هانسوي و مولانا بدر الدين درست بياورد و چون نوبت بملا يوسف رسيد برفت و از ميان خشتها بمشقت تمام نيم خشتي بلكه كمتر از نيمي پيدا كرد و بياورد و پيش ملا يوسف گذاشت ياران همه متحير شدند شيخ گفت اي يوسف چكنم كه نصيب تو مساوي ديگران نيست بقسمت ازلي بايد خرسند بود از شيخ نظام الدين منقولست كه شيخ را رنجوري خله واقع شد كه آخر بهمان زحمت برحمت حق پيوست و در آن رنجوري مرا بكسوت خاص نواخته در ماه شوال سنه تسع و ستين و ستماته(669) بجانب دهلي روان ساخت و در وقت وداع آب ديده گردانيده گفت برو ترا بخدا يتعالي سپردم و مرا نيز از اين جدائي دردي و المي رو نمود كه در جدائيهاي سابق روي ننموده بود و بعد از رسيدن بدهلي شنيدم كه شيخ را زحمت زياد شد تا شبي بعد از اداي نماز عشا بيهوش گشت و پس از زماني باز بخود آمده از مولانا بدرالدين پرسيد كه من نماز عشا كردم گفت آري با وتر ادا كردند باز بيهوش شد و چون بخود آمد فرمود يكبار ديكر از راه احتياط نماز عشا ميگذارم چه دانم كه ديگر ميسرگردد يا نه چنانكه در ان شب سه مرتبه نماز عشا ميگذارم چه دانم كه ديگر ميسر گردد يا نه چنانكه در آن شب سه مرتبه نماز عشا كرد و بر زبان آورد كه مولانا نظام الدين در دهلي است من هم هنگام رحلت خواجه قطب الدين در هانسي بودم و آهسته در گوش ملا بدر الدين گفت بعد از نقل من جامه كه از خواجه قطب الدين بمن رسيده چنانكه داني بر درويش نظام الدين برسان و آب طلبيده وضو ساخت و دوگانه ادا نموده انگاه سر بسجده گذاشت در همان سجده رحلت كرد واين واقعه شب پنجشنبه پنجم ماه محرم سنه سبعين و ستماته(670) بود مدت عمر شريفش نود و پنج سال نشان ميدهند گويند مولانا بدر الدين بموجب وصيت آن جامه را به شيخ نظام الدين رسانيده وكاسه و عصاي شيخ بفرزندان وي ماندو از افواه چنين شنيده ميشود كه شيخ نظام الدين خبر فوت سيخ فريدالدين شنيده به اجودهن رفت و زيارت قبرآنحضرت كرده جامه مذكور را از ملا بدر الدين گرفته بدهلي مراجعت فرمود در كتاب تذكره الاتقيا نوشته شده كه سه كس نظام نام در خدمت شيخ بودنديكي شيخ نظام پسر شيخ دوم شيخ نظام الدين خواهرزاده شيخ سيوم شيخ نظام الدين اوليا چون پسر شيخ مقام در ابدال داشت ازين جهت سجاده بوي نداد و همشيره شيخ چون بسيار سعي كرد كه سجاده به پسرم عنايت شود شيخ حرمت او را نگهداشته مثال نوشت و بخواهرزاده گفت به هانسي پيش شيخ جمال رفته صحيح كن شيخ جمال صحيح نكرد برگشته آمد شكايت نمود شيخ حسب الالتماس خواهر باز نوشته فرستاددرين كرت شيخ جمال اعراضي شده نوشته را پاره كرد و گفت پاره جمال را شيخ نتواند دوخت بعد ازين به مدتي سجاده ولايت دهلي بشيخ نظام اوليا داده پيش شيخ جمال فرستادو وي خوشوقت شده اين بيت در مثال نوشت  (بيت): هزارن درود و هزاران سپاس – كه گوهر سپرده بگوهر شناس  و كتبه را صحيح نموده روانه دهلي كرد.               


[1] – این مطلب از کتاب تاریخ فرشته ، مقاله دوازدهم در مشایخ هندوستان ، مشایخ سلسله چشتیه نقل گردیده است.