آن محرم راز لامکانی – موصوف صفات جاودانی – افلاک به زیر پای کرده – در عالم عشق جای کرده – جا رفته از فنای توحید – پا کوفته در بقای تفرید – باطن بهویت حقیقت – ظاهر بشریعت و طریقت – آن پاک گزیدۀ مشایخ – وآن مردم دیده ی مشایخ – سلطان سریر ملک تمکین – یعنی که بهای ملت و دین – زبده اتقیا و خلاصه اولیا بهاء الدین ذکریا [1] قدس الله سره از مشایخ کبار است و هند از اعتبار استان او سر رفعت بر آسمان دارد جد بزرگوار او کمال الدین علی شاه قریشی از مکه معظمه بخوارزم آمده از آنجا بقبة الاسلام ملتان تشریف برد و ساکن گشته، چون در کمال صلاح و تقوی بود اهل بلده قدومش را باعزاز و اکرام تلقی نمودند و مریدانه پیش آمدند و او در انجا دختر مولانا حسام الدین ترمذی را که بمکارم اخلاق و وفور دانش از اقران ممتاز بود درفترات چنگیز خان بعقد فرزند خود شیخ وجیه الدین در آورد. شیخ بهاءالدین از ان صبیه در قلعه کوت کرور در سنه ثمان و سبعین و خمسمایه متولد شد و شیخ عین الدین جنیدی در تذکرة الاولیای هند آورده که شیخ بهاءالدین از اولاد هبار بن اسود بن مطلب بن اسد بن عبدالعزی ابن قصی است و هبار اسلام آورده بود و برادران او زمعه و عمرو عقیل با حالت کفر در جنگ بدر بقتل رسیدند و سوده که از زنان پیغمبر بود دختر ربیعه است و چون شیخ بهاءالدین دوازده ساله شد شیخ وجیه الدین برحمت حق پیوست و شیخ بهاء الدین که حافظ قرآن به هفت قرات بود سفر خراسان اختیار کرد و بصحبت بزرگان رسیده و کسب فیوض نموده بنجا را شتافت و بتحصیل ظاهری پرداخته بپایه اجتهاد رسید و شهرتی عظیم یافته مدت پانزده سال بتدریس و افاده علوم مشغول گشت هر روز هفتاد تن از علما وفضلا استفاده مینمودند از انجا بمکه رفته سعادت حج دریافت و بقولی مدت پنجسال در مدینه رسول الله مجاور بوده نزد شیخ کمال الدین محمد یمنی که از محدثین کبار بود و پنجاه و سه سال در مدینه مکفین درس حدیث اشتغال داشت حدیث خوانده و اجازت حاصل نموده به بیت المقدس رفت و بزیارت انبیا علیه السلام مستفید گشته ببغداد آمد و زیارت مشایخ آن دیار کرده بصحبت فصیحش شیخ الشیوخ المشایخ شهاب الدین عمر سهروردی مشرف گشت و بروایتی در عین هفده روز خرقه خلافت یافت. گویند چون شیخ بهاءالدین بقصد دریافت نظر عنایت و خرقه خلافت بمجلس شیخ الشیوخ رسیده شبی در خانقاه شیخ در واقعه دید که خانه ایست منور وسرور کاینات در آنجا نشسته و شیخ الشیوخ شهاب الدین بطریق حجاب پیش او بر پای ایستاد و در آن منزل طنابی بسته و خرقه چند برآن آویخته خلاصه موجودات شیخ بهاء الدین را پیش خوانده و شیخ الشیوخ دست او گرفته بقدمبوس مسند نشین بارگاه نبوت مشرف ساخت حضرت شیخ الشیوخ اشارت کرد که فلان خرقه را به بهاءالدین در پوشان شیخ بفرموده عمل نموده بار دیگر بپای بوس سربلندی بخشید و آنجناب باین خواب بوصول خرقه شیخ الشیوخ امیدوار گشته خوشحال شد قضا را علی الصباح آن بزرگوار شیخ بهاءالدین را درون طلبد همان خانه را بهمان وضع که در واقعه دیده بود معاینه دید شیخ شهاب الدین برخاست و بدست خود همان خرقه را که حضرت اشاره فرموده بود از طناب گرفته باو پوشانید و گفت بهاءالدین این خرقهای حضرت رسالت پناه است من در میان واسطه بی اجازت بکسی نتوانم داد شیخ نظام الدین اولیا نقل کرده که چون در ایام معدود شیخ بهاء الدین را این نعمت عظمی نصیب شد درویشانی که مدت ها درملازمت شیخ الشیوخ بودند تعجب نمودند که با وجود خدمت چندین ساله ما را این دولت رد شود و درویش هندی بمجرد رسیدن چنین سعادت دریافت شیخ الشیوخ در عالم کشف آنرا دریافته بایشان گفت شما بمثابه هیزم ترید و ذکریا بمنزله هیزم خشک یقین که آتش در هیزم خشک زودتر گیرد و بعد از ین شیخ الشیوخ شیخ بهاءالدین را وداع کرده گفت برو در ملتان باش که ارشاد اهالی آن دیار بتو رجوع شده. گویند در آن وقت شیخ جلال الدین تبریزی در خدمت شیخ معروضداشت که مرا بشیخ بهاءالدین محبت بسیار بهم رسیده اگر ارشاد شود در صحبت او سیر هند نمایم شیخ الشیوخ رخصت فرمود اما شیخ جلال الدین تا خوارزم همراه بود اجازت خواسته در آنحدود توقف کرد و شیخ بهاءالدین بملتان آمده متاهل شد و شیخ صدرالدین و دیگر فرزندان بوجود آمدند و مریدان شیخ بسیار انداز آنجمله یکی سید جلال بخاری و احوال او مرقوم خواهد شد و یکی از مریدان وی شیخ فخرالدین عراقی است شیخ عراقی بسن هژده سالگی در همدان مدرسه داشت بسن تکلیف در آنجا درس گفتی و طلبه را فیض رسانیدی در آن ایام جمعی از قلندران بمدرسه آمده خدمت او را دریافتند میان آن جماعت امردی بود صاحب حسن شیخ را نظر برو افتاده دل از دست رفت ترک درس و بحث کرده بمهمانی ایشان پرداخت بعد ازسه چهارروزقلندران برآنحال مطلع شده راه خراسان پیش گرفتند و شیخ عراقی بی تاب گشته بعد ازدو روزبدنبال آنها شتافت و بدیشان رسیده اراده رفاقت نمود گفتند تو مرد بزرگ خوشباشی وما قلندران ابروتراش صحبت چگونه درگیرد شیخ ناچار ریش وبروت وابروتراشیده کسوب ایشان پوشیده رفیق شد و سیر کنان همراه آنجماعت بملتان رسیده بخانقاه شیخ بهاء الدین رفت چون نظرشیخ برآن جمع افتاد عراقی رابشناخت ودانست که قصه چیست همگی همت برآن مصروف داشت که اورا ازآن لباس بر آورده وازقید عشق پسر نجات بخشد قضا را بشیخ خبررسید که قلندران مسافر ازملتان بیرون رفتند شیخ متامل شده درآن اثنا بادی عظیم که هیچکس در آن نزدیکی مثل آن یاد نداشت برخاست وازکثرت گرد و غبار روزکسوت شب در برگرفت قلندران براهی که میرفتند ازشدت ظلمت سراسیمه گشته وخبر ازهم نداشته هر کدام بطرفی افتادند وشیخ عراقی بی قصد واراده براه ملتان افتاده بی اختیاربدرخانه شیخ بهاء الدین رسید شیخ بصفای باطن در یافته خادم را بیرون فرستاد که بدرون طلب کرد وبرخاسته ودر آغوش کشید چون سینه شیخ به سینه وی رسید خیال آن قلندربچه ازفضای دل عراقی رخت بر بست شیخ لباس خودمشرف ساخته جهت او حجره تعین فرمود وبه تربیت مشغول گشت تاکار بجایی رسید که شیخ دخترخود را که درعفت وتقوی رابعه وقت بود بحباله او درآورده عراقی پسر محمد شهریار خواهر زاده شیخ الشیوخ شهاب الدین سهروردی است همواره با صاحب حسنان بنظر پاک عشق ورزیدی روزی بعرض شیخ الشیوخ رسانیدند که عراقی روبروی نعلبند پسری نشسته نظاره میکند شیخ اورا طلبیده ملامت کرد گفت مگر دوئی می بینی که باینکار مشغولی حرف گیران در کمین اند اجتناب نما عراقی گفت شیخا غیرکجاست که تو میگوئی و می بینی شیخ از آن گستاخی ملول گشت و عراقی اینمعنی فهمیده مدتی زار می گریست و تضرع می کرد باز شیخ بدودلی خوش کرد و جرأت او را حواله بشیخ بهاءالدین ذکریاکرده بملتان دلالت فرمود عراقی بملتان رفته بروایتی بیست و پنجسال در خدمت او بسر برده و بسلوک مشغول شد و فتوحی زیاده از وصف دست داده در انمدت اشعار پر سوز گفتی و شیخ بهاءالدین را از ان سخنان وجد و حال پیدا شدی شیخ را شبی کنار بدر خلوت عراقی افتاده زمزمه این (غزل) شنید – نخستین باده کاندر جام کردند – ز چشم مست ساقی وام کردند – برائی صید مرغ جان عاشق – ز زلف فتنه خوبان دام کردند- بعالم هر کجا رنج وبلائیست – بهم بردند و عشقش نام کردند – چو خود کردند راز خویشتن فاش – عراقی را چرا بدنام کردند – شیخ را از استماع آن وجد و حال عجیبی پدیدارآمد. گویند عراقی که در ان ایام بخدمت شیخ بهاء الدین بسر می برد زوجه اش که دختر شیخ بود فوت شد شیخ خواست که دختر دیگر که کهتر ازو بود بحباله عراقی در آورد به شیخ صدر الدین مشورت نمود او گفت روزی من عراقی را بر ساباط خانقاه دیدم ایستاده و پیرهن برداشته کسب هوا میکرد چنین پیوند را نشاید و عراقی بعد از فوت شیخ بعزیمت بیت الله از ملتان بر آمد بعد از زیارت حرمین شریفین بروم شتافت و در شهر قونیه شیخ صدر الدین را دیده کتاب فصوص پیش او خواند و نسخه لمعات نوشت و در روم پیش حسن قوال که جمال دلپذیر و حسن صورت بی نظیر داشت عاشق شده غزل ها گفت و این (غزل )از انجمله است – ساز طرب عشق چه دانی که چه ساز است – کز زخمه روانه فلک اندر تک و تاز است – پس از آنجا بمصر رفت و شیفته حسن پسرکفشگری گشت بعد از آن بولایت شام شتافته و در دمشق عاشق پسر امیری شد و در انجا فرزند او کبیر الدین که از دختر شیخ بهاءالدین بود از ملتان آمده پدر را ملازمت کرد فوت شیخ عراقی در هشتم ذی قعده سنه ثمان و ثمانین و ثمانمایه بود قبر او و پسرش کبیر الدین در دمشق قفاء مرقد شیخ محی الدین عربی است و یکی دیگر از مریدان صادق الاخلاص شیخ بهاءالدین میر حسنی سادات است اول بار همراه پدر خود سید نجم الدین برسم تجارت بملتان رسیده مرید شیخ نشد مقدمات علمی به کمال رسانیده هوای دیگر در سر داشت بعد از وفات پدر بعالم تجرید قدم نهاده هر چه داشت بفقرا داد و بملتان آمده در سلک مریدان شیخ الاسلام منتظم گشت وسه سال در خدمت او بسر برده بسی کمالات حاصل کرد و اکثر کتب او مثل نزهة الارواح و زادالمسافرین و کنزالرموز و عیره شرف اصلاح شیخ دریافته است و در مدح شیخ و فرزندان اوشیخ صدر الدین در کتاب کنز الرموز گفته است – شیخ هفت اقلیم و قطب اولیا – و اصل حضرت ندیم کبریا – مفتخر ملت بهائی شرع و دین – جان پاکش منع صدق و یقین – از وجود او بنزد دوستان – جنت الماوا شده هندوستان – منکه روازنیک و از بد یافتم – این سعادت از قلوبش یافتن – زحب هستی چون بیرون برد از جهان – کرد پروازهمایش زاشیان – آن بلند آوازه ی عالم پناه – سرور عصر افتخار صدرگاه – صدر دین و دولت آن مقبول حق – نه فلک بر خوان جودش یک طبق – فوت میرحسینی سادات در ششم شوال سنه ثمان وعشر سبعماتیه در هرات بوده. دیگر از مریدان شیخ بهاء الدین شیخ حسن افغان است احوالش عنقریب مذکور شود نقل است که سلطان قطب الدین ایبک شمس الدین التمش را آزاد ساخت و چتر سرخ و خرگاه خاص بابت سلطان معزالدین محمد سام غوری را بوی بخشیده ولیعهد گردانید و حکومت شهراوچه و ملتان اگر چه بناصرالدین قباچه داد اما باطاعت شمس الدین وصیت فرمود قضا را قبا چه بعد از فوت سلطان نعی ورزیده بسلطان شمس الدین که پادشاه دهلی شده بود اطاعت نکرد و در رواج شرع محمدی نیز نکوشیده متعلقاتش فسق و فجور و ظلم و جور آغاز کردند شیخ بهاء الدین و قاضی شرف الدین اصفهانی عامل ملتان هر دو بسلطان شمس الدین مکاتب مشتملبر مخالفت قباچه و عدم رواج شریعت بقلم در آورده ارسال نمودند اتفاقاً هر دو مکتوب بدست کسان قباچه افتاد و قباچه از مطالعه خطوط مانند نامه بر خود پیچیده از روی غضب کسان بطلب شیخ و قاضی فرستاد چون حاضر شدند شیخ را پهلوی خود جا داده قاضی را در برابر بنشاند و کتابت بدوداد قاضی آنرا دیده سر در پیش افکند قباچه فرمود تا درساعت گردن زدند آنگاه مکتوب دیگر بشیخ داد شیخ گفت این خط من است بفرمان حق نوشته ام توچه می توانی کرد قباچه را از استماع آن لرزه بر اندام افتاده شیخ را با عزاز و اکرام تمام باز گردانید. نقل است که عبدالله نام قوالی از روم بملتان امده و شیخ را ملازمت نموده گفت شیخ الشیوخ شهادت الدین سهروردی حسن صوت من شنیده چه باشد که شما نیز بشوند شیخ گفت چون حضرت ایشان شنیده اند ذکریا هم بشنود بعد از گذشتن یکپاس شب بحجره در آمده مجلس سماع منعقد گشت عبدالله این بیت تکرار نمود – مستان که شراب ناب خوردند – از پهلوی خود کباب خوردند شیخ سر جنبانیده برخاست و چراغ بنشاند و از عبدالله منقول است که چون شیخ در اثنای سماع نزدیک بمن میرسید بجز دامن آن حضرت چیزی دیگر نمیدیدم و عبدالله روز دیگر خلعت گرانمایه و بیست تنگه نقره یافته روانه قصبه اجودهن شد و شیخ فرید را در یافته رخصت ملتان طلبید و عرض کرد که راه مخوف است همتی فرمایند شیخ گفت از ینجا تا فلان حوض تعلق بمن دارد و پیشتر بشیخ بهاء الدین ذکریاعبدالله زمین خدمت بوسیده راهی شد چون نزدیک آن حوض رسید جمعی از اهل قطع طریق با شمشیرهای برهنه نمودار شدند عبدالله را سخن شیخ فرید یاد آمده گفت یا شیخ بهاءالدین مدد فرمای همان لحظه دزدان غایب شدند و روزی که عبدالله بملتان رسیده شیخ را ملازمت نمود جامه سرخ سقرلاط ناکوری پوشیده بود شیخ گفت کلیم سرخ که لباس شیطانست چرا پوشیده ی عبدالله را این سخن گران آمده بی ادبانه گفت مردم را خزان های نامحصور در قبض است بدان نظر نمیکنند و از کهنه کلیم که نیم سکه ای ارزد عجیب می فرمایند شیخ گفت عبدالله هوش دارو اضطرابی که از دزدان بر سر حوض داشتی یاد آر عبدالله چون این سخن شنید استغفرالله گویان سر بر قدم شیخ گذاشت. شیخ نظام اولیا از مولانا صدر الدین نقل کرده که میگفت وقتی نزد مولانا نجم الدین ستائی میرفتم از من پرسید که بچه مشغول میباشی گفتم بمطالعه و تفسیر کشاف و ايجاز و عمده مولانا نجم الدین گفت کشاف و ایجاز بسوز همان عمده را باش مولانا صدرالدین پرسید که چرا گفت شیخ بهاءالدین ذکریا چنین گفته و موجب این جهان که درداستان شیخ صدرالدین مرقوم شده ظاهر انست که شیخ بهاءالدین در واقعه دیده که مصنف کتاب کشاف از اهل دوزخ است و در باب ایجاز نیز مثل این چیزی خواهد بود الغرض چون سبب معلوم نبود ملاصدرالدین را این سخن گران آمده چون شب شد باز هر سه کتاب پیش گذاشته بمطالعه مشغول گشت و هنگام خواب عمده را بر هر دو کتاب گذاشته بخفت و شعله ی چراغ در کشاف وایجازافتاده هر دو را بسوخت و عمده بسلامت ماند. از مولانا حسام الدین حاجی که یکی از مریدان شیخ نظام اولیا بود منقول است که خواجه کمال الدین مسعود شیروانی که از مخلصان شیخ بهاءالدین ذکریا بود و بسی متمول بوده اغلب سودای جواهر کردی وقتی از جزیره جزون بعزیمت بندر عدن راکب جهاز گشت ناگهان باد مخالف پیدا شده ستون کشتی بشکست نزدیک بود که کشتی غرق شود خواجه کمال الدین مسعود بعجز تمام توجه بحضرت شیخ بهاءالدین نمود و مدد خواست که هماندم شیخ در کشتی حاضر شده همه اهل حجاز را بشارت نجات داد و غایب گشت بفرمان خدایتعالی باد مخالف فرو نشسته کشتی سلامت بعدن رسید و تمام تجار از روی صدق و اخلاص ثلث مال خویش را تسلیم خواجه کمال الدین نمودند که بخدمت شیخ رساند خواجه آن اموال گرفته و نصف جواهر خود نیز جهت شیخ جدا کرده مصحوب خواجه فخرالدین گیلانی که مردی معتبر صادق بود بملتان فرستاد خواجه فخرالدین چون بملازمت او رسیده بهمان صورت و کسوت که در جهاز مشاهده کرده بود دید بیشتر معتقد گشته اموال و جواهر را که قریب هفتاد لک تنگه بود گذرانید شیخ فرمود در سه روزهمه بر فقرا و مساکین ایثار کردند و خواجه فخرالدین از مشاهده آنحال زیاده از وصف اعتقاد بهمرسانیده جمله اموال خود را بنظر شیخ در آورده و مجرد شده در سلک مریدان منتظم گشت و بعد ازچندگاه از واصلان گشته خرقه خلافت یافت و منقول است از شیخ نصیر الدین اودهی که وقتی که شیخ بهاءالدین از خدمت شیخ شهاب الدین سهروردی بازگشته بود در اثنای راه بمسجدی نزول نمود در آنجا قلندران جوالق پوش که کسوت سید جمال مجرد است فرود آمده بودند چون شب شد شیخ از عبادت فارغ گشت بعد از مراقبه نظرش بر قلندری افتاد که نور او بر سمت سپهر اعلی ساطع بود شیخ تعجب نموده آهسته نزد او رفت و گفت ای مرد خدا میان این قوم چه می کنی گفت ای ذکریا بدانی که در هر قوم خاصی میباشد که خدایتعالی آن قوم را بدو می بخشد و او سیدی بود عالم و فاضل و مجذوب عبدالقدوس نام داشت فرزند موصل بود دردهباط بر سر مقبره سید جمال مجرد کسوت قلندری پوشیده بود شیخ او را بتوجه از لباس قلندری بر آورده از عالم جذبه بعالم صحنو ( سلوک ) رسانیده مقبره او در قصبه ناتن میان یزد و اصفهانست و این سید جمال ساوجی بود و مدتی در مصر مفتی بود هر مسئله مشکل که پیشش می آوردند بی انکه بکتاب رجوع کند جواب میگفت و مصریان او را کتابخانه روان میگفتند بعضی میگویند که اخرها او را جذبه و حالی پیدا شده سبلت و ریش تراشیده بدهباط که از مصرهفت هشت روز راه است واز زمان یوسف تا آن عهد ویران بود رفته بیهوش افتاد و بعد از چند روز فی الجمله بخود آمده مبهوت وار بنشست و روزه و نماز نمی کرد علماء مصر در آنجا رفته ملحد و رافضی خواندند و از زیر کرم کرده و جون در حلقش ریختند باو آسیبی نرسید دست ازو باز داشته معتقد شدند اما صحیح آنست که سید جمال بفرط جمال موصوف بود چنانکه مردم بلده ی مصر او را یوسف ثانی می خواندند همچنانکه زلیخا برحضرت یوسف مفتون شده زنی از زنان امرای مصر عاشق سید جمال گردید او بتنگ آمده از مصر بزمین دهباط گریخت و آن زن بی تابانه بر اثر او روان شده آن خبر بسید جمال رسیده مضطرب گشت ودست بدعا برداشته زوال حسن خود از خدا خواست بشرف اجابت رسیده موی سبلت و ریش و ابرو همه ریخت زن چون بدنجا رسید بدان هیئات دید روی گردانیده بمصر رفت و سید نجات یافته در آنجا توطن نمود اکنون مقبره او آنجاست و قلندران در آنجا میباشند و هنگامه دارند. نقل است که شبی شیخ بهاءالدین در میان خلفای خودنشسته بود گفت از شما کسی است که بدورکعت نماز اقامت نماید دریک رکعت قران مجید بتمام خواند همه ساکت ماندند شیخ خودبدان قیام نمود و در رکعت دوم چهار سی باره خوانده سلام گفت و بارها میفرمود که جمیع آنچه اهل الله را میسر شده بتوفیق سبحانی مرا نصیب گشته مگر یک چیز که یکی از بزرگان از وقت دمیدن صبح تا طلوع آفتاب ختم قران میکند و من هر چند سعی میکنم میسر نمی شود البته سه چهار جزو میماند گویند هر مریدی را که قبول میکرد میگفت هر دری و سرسری نباید بود یک در باید گرفت و استوار نشست تا گوهر مقصود بکف رسد. روزی مسافری بخدمت وی آمد شیخ متوجه او نشده ماحضری نطلبید مسافر گفت در حدیث است من زارحبا و لم یذقه فکانما ار میتا شیخ گفت خلق دو نوع اند عوام و خواص مرا با عوام کاری نیست و زیات ایشانرا اعتباری نه خواص بقدر حال از من فیض می ربایند نقل است که یکی از مریدان شیخ که او را شیخ وندر سجستانی میگفتند درلاهور سکونت داشت همانا روز عیدی بنمازگاه رفت و روی سوی آسمان کرده گفت بارخدایا هر بنده از خواجه خود عیدی می خواهد من هم از حضرت تو امید دارم که از خزانه غیب عیدی مرا هم عنایت کنی چون سخن باتمام رسید حریر پاره بخط سبز از آسمان فرود آمد در آن مرقوم بود آتش دوزخ بر تو حرام گردانیدم حاضران عیدگاه جمله دست و پای او بوسیدند یکی از آنجمله گفت ای شیخ تو عیدی خویش یافتی اکنون باید تو مرا عیدی دهی شیخ وندرچون آن بشنید فی الفور دست در بغل کرده حریر پاره باو بخشید و گفت این عیدی تو باشد فردای قیامت من دانم آتش دوزخ. از شیخ نظام اولیا نقلست که شیخ بهاءالدین در آواخر بخلاف اوایل صوم دوام و ریاضت جوع بر طرف کرد در مطبخ او اطعمه الوان می پختند و با موافقت برآینده بمقتضای کلوا من طیبات ما کسبتم واعملوا صالحا او اطعمه لذیذه تناول مینمود و هر که را میدید که نعمت خدا برغبت تمام میخورد خوشحال می گشت روزی مایده کشیدند شیخ در اثنای طعام با درویشی هم کاسه شد از آن میان درویشی را دید که نان در شوربا می خورد گفت بهترین طعام آن مرد میخورد چه حضرت رسالت فرموده که فضیلت ترید بر دیگر طعامها همچو فضیلت منست بر دیگر انبیا. نقل است که یکی از مریدان شیخ در دهی از دهات ولایت پنجاب می بود و کنار آبی که نزدیک آن قریه بود جزوی غله میکاشت و اوقات بدان میگذرانید وقتی شحنه آن موضع زراعت او را جریب کشیده گفت کراماتی بنمای یا حاصل امسال و دیگر سنوات گذشته بده هر چند درویش تضرع کرد که از این درگذر سود نکرد درویش زمانی متامل گشته گفت از من چه میخواهی گفت آن میخواهم که قدم بدین آب نهاده بگذری یا مال چندین ساله دهی درویش همت از شیخ بهاءالدین خواست و بسم الله گفته قدم بر آب گذاشت و چنانچه کسی بر زمین گذرد بتانی بگذشت و در آنطرف تجدید وضو کرده دوگانه شکر گذارد و آواز داد که کشتی بیارید تا سوارشده نزد شما آیم گفتند چنانکه رفتی چرا نیائی گفت میترسم که نفس را خوشی حاصل آید و عجبی روی نماید. نقل است از شیخ نظام که روزی شیخ بهاءالدین درعین مشغولی یکایک بانگ بر آورده که همینساعت شیخ سعدالدین حموی از دار دنیا رحلت فرمود و آنچنان بود گویند چون مولانا قطب الدین کاشانی از ماورالنهر بملتان رسید سلطان ناصرالدین قباچه والی آنجا برای او مدرسه بنا نمود مولانا که علامه روزگار بود نماز بامداد در آن مدرسه گذارده بدرس گفتن میپرداخت و شیخ بهاء الدین که ابتدای حال او بود هر روز بنماز بامداد آنجا حاضر شد ی و نماز فجر پس سر او گذاردی وقتی مولانا ازوی پرسید چونست که اینهمه راه طی میکنی وبمن اقتدا می کنی شیخ گفت بدین حدیث عمل میکنم من صلی خلف عالم فکانما صلی خلف نبی مرسل مولانا ساکت شد روز دیگر شیخ بطریق معتاد حاضر شد مولانا امامت نموده یک رکعت گذارده بود که شیخ برکعت دوم پیوست چون مولانا بتشهد نشست شیخ سلام داده برخاست مولانا گفت چرا قبل از سلام امام برخواستی شاید امام را سهوی افتاده باشد که خواهد سجده سهوی بجا آورد چون مقتدی پیش از سلام بر خیزد سجده سهو نتوان کرد شیخ گفت که اگر کسی را بنور باطن معلوم باشد که امام را سهوی نیفتاده است برخاستن روا باشد مولانا گفت بر نوری که موافق احکام شریعت نیست آن ظلمت است شیخ چون این سخن بشنید دیگر آنجا حاضر شد گویند در آن زودی عزیزی بمولانا قطب الدین گفت چرا بدرویشان اعتقاد نمی آری گفت از آن سبب که درویشی را که من دیده ام مثل آن نمی یابم در کاشغردنباله قلم تراشم بشکست ببازار برده بکار دگران نمودم و گفتم قلم تراش را همچنانکه بوده است بسازید جمله جواب دادند همچنانکه بوده هرگز نشود مگر آنکه چیزی کم شود یکی از انمیان بمن گفت پیشتر شو در فلان محله کار دگریست بغایت صالح و متقی شاید ازو درست گردد چون بدکان اورسیدم دیدم پیری منور نشسته قصه قلم تراش گفتم از دستم بستد و گفت زمانی چشم بربند چنان کردم قلمتراش را نزدیک لب برده دعائی خوانده و باد برو دمیده بدستم داد دیدم بهتر از آن که بود مستحکم شده سر در قدمش نهادم و قراضه زر پیشش گذاشتم قبول نکرد چون الحاح نمودم گفت قلمتراش تو درست شد پیش از ین تشویشم مده مولانا چون اینحکایت تمام کرد آن عزیز گفت ای مخدوم این پیر کار دگریکی از مریدان شیخ بهاءالدین است و ببرکت تربیت و فیض او بدین منزل رسیده مولانا قطب الدین متعجب گشته از آن گفتگو که در باب صلواة با شیخ کرده بود پشیمان شد. از شیخ نظام اولیا منقول است که حضرت شیخ الاسلام در حجره خود بعبادت مشغول بود ناگاه شخصی نورانی بیامد و نامه سر بمهر بدستش بود بشیخ صدرالدین عارف پسر بزرگ شیخ داده گفت به پدر بزرگوار خود برسان شیخ صدرالدین از عنوان نامه متحیر و متفکر گشته همان زمان بحجره در آمده نامه بدست مبارک شیخ داده بیرون آمد و آن شخص را ندید شیخ چون نامه را گشوده برخواند در طرفة العین جان بحق تسلیم کرد و از چهار گوشه حجره آواز برآمد که دوست بدوست رسید و شیخ صدر الدین آن آواز شنیده چون بحجره در آمده دید که پدر بزرگوار از معموره عالم خاک بمعموره ی پاک رحلت فرمود و این واقعه در هفدهم صفر سنه ست و ستین و ستمایه بوده شیخ نظام اولیا نقل کرده که شیخ سعدالدین حموی و شیخ سیف الدین ماخرزی ( خضری ) و شیخ بهاءالدین ذکر یاو شیخ فرید الدین شکر گنج در یک عهد بودند اول شیخ سعدالدین در گذشت بعد از سه سال شیخ سیف الدین رحلت فرمود بعد از و بسه سال شیخ بهاءالدین وفات یافت بعد ازو بسه سال شیخ فرید بعالم بقا شتافت.
[1] – این مطلب از کتاب تاریخ فرشته مقاله دوازدهم در مشایخ هندوستان ، مشایخ سهروردیه ملتان نقل گردیده است.
