بخشی از شرح حال مشایخ چشتیه که در کتاب تاریخ فرشته بیان گردیده است .   

مقاله دوازدهم در ذکر حالات و مقالات مشایخ هندوستان قدس الله اسرارهم

بردانشوران کشور تحقیق و حاملان نوای توفیق که در لوح سیر و تاریخ طرح سخن کشیده اند واضح و هویدا باد که خانواده مشایخ هندوستان بسیار است لیک آنخاندانها که شهرت عظیم دارند و در عدد ازسلسله دیگر مشایخ افزونند دو طبقه اند یکی چشتیه اجمیر که بخواجهای چشت می پیوندند دوم سهروردیه ملتان که بشیخ الشیوخ شیخ شهاب الدین عمر سهروردی میرسند بنده آثم محمد قاسم از تطویل اندیشیده بذکر آن دو خانواده اکتفا می نماید و احوال دیگران بکتاب شیخ عین الدین جنیدی بیجاپوری رجوع میکند بدآنچه علم ناقص احاطه کرده بود درین مقاله ثبت مینماید انشاء الله اگر عمر باشد و دیگر کتب تذکره اولیاء بدست افتد ثانیا باز احوال و اقوال آن بزرگان را مفصلا بقلم در آورده ضمیمه این نوشته خواهد گردانید ذخیره یوم لا ینفع مال و لا بنون خواهد ساخت. مولانا عبد الرحمن جامی قدس سره در کتاب نفحات الانس آورده که در خبر است خدایتعالی فردای قیامت به بنده بیمایه شرمنده خود گوید فلان عارف و فلان بزرگوار را که در فلان محله می بود می شناسی او جواب گوید آری می شناسم فرمان رسد که ترا بوی بخشیدم  (بیت)   شنیدم که در روز امید و بیم – بدان را به نیکان به بخشد کریم- و پیر هرات فرموده جهد کن که از دوستان وی باشی و اگر نتوانی از دوستان دوستان وی باشی و اگر نتوانی سخن اینطایفه چون بشنوی اگر چه تاثیر نکند سری بجنبانی یعنی بهر حال که باشد گرد ایشان گرد دور مشو( قطعه) جانان لبم از ذکر تو خاموش مباد –  یاد تو زخاطرم فراموش مباد – مراتب اولیا دین چهاراست صغری – وسطی – کبری – عظمی هریک را از اینها بدایتی و وسطی و نهایتی است طایفه اولیا که درین مراتب مقام دارند هیچ وقت در عالم از سیصد و پنجاه و شش تن کم نیستند و دایم بکارسازی درماندگان و شفاعت مذنبان مشغولند و بزرگان صوفیه از اینجماعت سیصد نفر را ابطال دانند و چهل نفر را ابدال خوانند و هفت نفر را سیاح گویند و پنج نفر را اوتاد نامند و سه نفر را قطب الاوتاد شمرند و یک نفر را قطب الاقطاب، هرگاه یکی از ایشان فوت شود از مرتبه ما دون او یکی را بجای او آرند مثلا اگر قطب الاقطاب فوت شود از اقطاب ثلثه را بجای او آورند و از اوتاد را یکی بجای اقطاب ثلثه از سیاح یکی را بجای اوتاد و علی هذا القیاس تا بمرتبه عوام مومنان برسد و ازجمله سیصد و پنجاه و شش تن، نه تن ارشاد می شایند ما بقی اگر چه از مرتبه ولایت مقام دارند اما ارشاد را نمی شایند و آن نه تن پنج تن اوتادند و سه اقطاب و یکی قطب الاقطاب  ( بیت) این طایفه اند اهل تحقیق – باقی همه خویشتن پرستند – فانی زخود و بدوست باقی – وین طرفه که نیستند و هستند – و این مقاله مشتملست بر دو لمعه لمعه اول در شرح احوالات و کیفیات دودمان چشتیه  

ذکر حضرت سلطان المشایخ خواجه معین الدین محمد حسن سجزی معروف و المشهور بچشتی قدس سره العزیز 

آن شهنشاه جهان معرفت – ذات او بیرون زادراک صفت – خسرو ملک فنا بی تخت و تاج – از خود و از غیر خود بی احتیاج – غرق بحر عشق از صدق و صفا – از خودی بیگانه با حق آشنا – کرد مرغ همتش زاوج کمال –  بیضه افلاک را در زیر بال – اختر برج سپهر لم یزل – گوهر درج کمال بی بدیل – آن معین دین و ملت بی نظیر – فارغ از دنیا بملک دین امیر – سلطان سریر سرمد خواجه راستین معین الدین محمد پیشوای مشایخ هند است تولد او در بلده سیستان بوده و نشو و نما در خراسان یافته پدر او خواجه غیاث الدین حسن بغایت صلاح آراسته بود و بنهایت فلاح پیراسته چون وفات یافت خواجه معین الدین پانزده ساله بود باغی و آسیابی به هرات داشت و در آنموقع مجذوبی بود مشهور بابراهیم قندوزی روزی گزارش بدان باغ افتاد خواجه معین الدین درختانرا آب میداد چون چشمش بر وی افتاد بدوید و دستش ببوسید و زیر درختی نشانیده خوشه انگور پیشش گذاشت و بدو زانوی ادب مقابل نشست ابراهیم بر کنده کنجاره از بغل کشید و بدندان خود خائید و در دهن خواجه انداخت بمجرد خوردن کنجاره نوری درباطن لامع گشت و دلش از خانه و املاک سرد شده همه را بفروخت و بدرویشان داده مسافر گشت و مدتی در سمرقند و بخارا بحفظ قرآن و کسب علوم ظاهری مشغول گردید از آنجا بعد تکمیل بجانب عراق توجه نمود چون بقصبه هارونی که در نواحی نیشاپور است رسید شیخ عثمان هارونی را که از مشایخ کبار وقت بود دیده مرید او شد و دو سال و نیم در خدمتش بمجاهده و ریاضت نفس اشتغال نمود و این شیخ عثمان مرید حاجی شریف زندنی است و وی مرید خواجه ناصر الدین ابو یوسف چشتی و وی مرید خواجه ناصر الدین ابو محمد چشتی و وی مرید خواجه ناصر الدین احمد چشتی و وی مرید خواجه اسحق شامی المعروف بچشتی و وی مرید خواجه ممشاد دینوری و وی مرید خواجه خبیره بصری و وی مرید حدیقه مرعشی و وی مرید سلطان ابراهیم ادهم و وی مرید خواجه فضیل عیاض و وی مرید خواجه حبیب عجمی و وی مرید امیر المو منین و امام المتقین علی ابن ابی طالب علیه السلام و وی مرید حضرت خواجه کاینات صلی الله علیه. خواجه معین الدین از شیخ خرقه خلافت یافته روانه بغداد شد در اثنای راه بقصبه سنجار رسید درآن زمان شیخ نجم الدین کبری بقصبه جیل رفته بود و این جیل جائی است پر فیض و هوایش در غایت اعتدال در تحت کوه جوئی واقع شده کشتی نوح در آنجا قرار گرفته و از بغداد هفت روزه راه است و شیخ محی الدین عبدالقادر قدس سره از آنجاست خواجه معین الدین او را ندیده از قصبه سنجار بگذشت و ببغداد رفت. شیخ اوحد الدین کرمانی که در ابتدای سلوک بود در آنجا خواجه را دیده معتقد شد و خرقه خلافت از آن حضرت یافت و شیخ الشیوخ شهاب الدین عمر سهروردی نیز در مبداء حال بصحبت خواجه معین الدین رسید و ازو کسب فیوضات نموده بعد چند گاه خواجه از بغداد بهمدان آمد و شیخ یوسف همدانی را دید متوجه تبریز گشت و شیخ ابو سعید تبریزی را که پیر شیخ جلال تبریزی بود در یافته صحبتها داشت. ازشیخ نظام الدین اولیا نقلست که شیخ ابو سعید شیخی بوده که هفتاد مرید کامل مثل شیخ جلال الدین تبریزی داشته و شیخ فرید الدین گنج شکر از خواجه قطب الدین بختیار نقل میکند که خواجه معین الدین را در ابتدای حال عجب ریاضتی و مجاهده بوده بعد از هفت روز گرده نانی که مقدار پنج مثقال بیش نبودی در آب  تر ساخته افطار میفرموده و شیخ نظام الدین نقل کرده که پوشش خواجه معین الدین دو تائی بود که اگر جائی پاره شدی بخیه زدی اگر نعل بندلتهای پاک از هر نوع که یافتی بدان پیوند کردی چون باصفهان رسید شیخ محمود اصفهانی او را دریافت و صحبتها داشت و خواجه قطب الدین که در آنوقت در اصفهان بود و میخواست مرید شیخ محمود شود چون خواجه معین الدین را دید فسخ عزیمت نموده مرید خواجه شده خواجه آن دوتائی را بخواجه قطب الدین ارزانی فرمود و همان دوتائی بود که خواجه قطب الدین وقت وفات بشیخ فرید گنج شکر عنایت نمود  او بشیخ نظام اولیا عطا کرد و او بشیخ نصیر الدین چراغ دهلی مرحمت فرمود و چون خواجه بخرقان آمد دو سال در آنطرف ماند و از آنجا باسترآباد رفت و بصحبت حضرت شیخ ناصر الدین استر آبادی مشرف شد و او شیخ عظیم القدر بود صد و بیست و هفت سال عمر داشت و شیخ ناصر الدین بدو واسطه پیوند بحضرت سلطان العارفین شیخ طیفور و شیخ بایزید بسطامی داشت مدتی در صحبت او بود و کسب فیوض لا تعد ولاتحصی نموده متوجه هرای شد و بنا برانکه خواجه را عادت بود که در یکموضع کم قرار گیرد در سیر میبود و شبها در اکثر اوقات در بقعه خواجه عبدالله انصاری می آسوده و زیاده از یک درویش ملازم او نمی بود اغلب نماز فجر را بوضوی عشا ادا میکرد چون در هرات شهرت یافت و مردم هجوم آوردند از آنجا بسبزوار شتافت در آنجا حاکمی بود یادگار محمد نام داشت درشت مزاج و فاسق و در رفض بمرتبه غلو داشت که صب اصحاب کردی و هر که را ابابکر و عمر و عثمان نام بودی ایذای بلیغ رسانیده در صدد تلف وی شدی و این محمد یادگاردر حوالی شهر باغی طرح افکنده بود و دروسط آن حوضی در نهایت صفا و لطافت پرداخته خواجه از گرد راه بدان باغ رفته کنار حوض فرود آمد و غسل کرده دو گانه بهر یگانه بجا آورد و بتلاوت قرآن مشغول شد. قضا را در همان روز آوازه افتاد که یادگار محمد بباغ میآید. درویشی که رفیق شیخ بود ترسیده گفت برخیزید تا ازین باغ بیرون رویم شیخ اضطراب او را دیده تبسم نمود و گفت تو اگر میلداری بر خیز و زیر درخت بنشین درویش بسرعت رفت در آن اثنا فراشان در رسیدند و قالیچه یادگار محمد بکنار حوض در پهلوی شیخ گستردند و از عظمت و صلابت شیخ نتوانستند گفت که از اینجا بر خیز ناگاه یادگار محمد رسید و شیخ را در آن مکان دید بانگ زد این درویش را چرا از اینجا نراندند و چون شیخ سر بالا کرده تیز در وی نگریست در لحظه لرزه بر اندام یادگار محمد افتاده از پای در آمد و بیهوش شد متعلقان او  آنحال مشاهده نموده سر بر زمین نهادند و التماس شفاعت نمودند شیخ آن درویش را که در پای درخت نشسته اندیشه تمام داشت طلب فرمود گفت قدری آب ازین حوض بر گیر و بسم الله گفته بر وی بزن درویش همچنان کرد یادگار محمد بهوش آمده سر بپای شیخ گذاشت و گفت یا شیخ از جمیع منهیات درگذشتم و توبهالنصوح کردم تقصیرم به بخش شیخ بدست لطف سرش برداشت و مهربانی نموده گفت دعوی محبت عظیم الشان رسالت کردن و پیروی ایشان ننمودن معنی ندارد آنگاه مناقب ائمه هدی را بر وجهی بیان فرمود که یادگار محمد و همراهانش زار زار گریسته جملگی تائب گشتند. ( بیت) – آنچه زر میشود از پرتو آن قلب سیاه -کیمیا نیست که در صحبت درویشانست – یادگار محمد وضو ساخته دوگانه شکر گذارد و دست ارادت بآنحضرت داده بشرف بیعت مشرف گشت و اموال خود را از نقد و جنس تذکره ساخته بنظر خواجه در آوردخواجه قبول آن ننموده گفت هر چه از مردم بغضب گرفته بدیشان رسان تا فردای قیامت کسی دامنت نگیرد یادگار محمد بفرموده عملنمودو آنچه از مال باقی ماند بفقراء و مساکین بخشید و کنیز و غلام را آزاد کرده و زن عقدی را نیز طلاق داده در لباس فقر همراه خواجه شد و چون تا رسیدن بحصار شادمان از جمله واصلان گشت خواجه حفظ آن حدود بحمایت او رجوع کرده در آنجا نگاهداشت و خود ببلخ تشریف برده در مقام عالی فرجام شیخ احمد خضرویه چند گاهی اقامت فرمود و در آن عصر فاضلی بود که او را مولانا ضیاء الدین حکیم میگفتند در جمیع علوم عقلیه مهارت تمام داشت و بعلم تصوف اعتقاد تمام نداشت و بشاگردان خود میگفت تصوف هذیانست تب زدگان و مسالیب العقول بر زبان آورند و اودر یکی از دهات حوالی بلخ که مدرسه و باغ خوب داشت می بود و خواجه معین الدین را عادت بود که همواره دو دسته تیر و کمانی و چقماق و نمکدانی با خود میداشت تا اگر از آبادانی دور افتد از لقمه بی شبهه افطار کند ناگهانی عبور خواجه بدآنموضع افتاد که مولانا ضیاء الدین حکیم میبود در آنروز کلنگی به تیر زده زیر درختی فرود آمد بخادم اشارت کرد که کباب کند خود بعبادت مشغول شد در آن اثتا بتقریبی مولانا ضیاءالدین بدانجا رسیده دید که درویشی بنماز مشغول است و خادمی کباب میکند چندان توقف نمود که خواجه از نماز فارغ گشت آنگاه سلام کرده بنشست در آندم که خادم کباب پیش آورد خواجه بسم الله کرده رانی از کلنگ جدا کرد و پیش مولانا گذاشت و از آن ران دیگر پاره گوشت خود تناول نمود مولانا چون ازین کباب لقمه برداشت و بکار برد زنگ علوم فلسفه از سینه زدوده گشت و مدهوش گردید خواجه قدری از نیم خورده در دهنش انداخت تا بحال آمد آنگاه ملا ضیاء الدین تمام کتب حکمت را در آب  انداخته باتفاق شاگردان در سلک مریدان منتظم گردید و چون شهرت خواجه در آن دیار شد مردم شروع در هجوم نمودند ملا ضیاء الدین را خرقه داده در همانجا نگهداشت و خود بغزنین آمده شمس العارفین عبد الواحد را که پیر شیخ نظام الدین ابو الموید است دریافته بلاهور آمد و از آنجا بدهلی تشریف آورد و چون ازدحام خاص و عام از حد گذشت و آن بزرگوار از آن متنفر بود هر آیینه از آنجا نیز متوجه بلده اجمیر شد و دهم محرم سنه احدی و ستین و خمسماته (۵۶۱) سایه وصول بر آن خطه انداخت و سید السادات سید حسین مشهدی المشهور بجنگ سوار که شیعه مذهب بود بصلاح و تقوی آراسته در سلک اولیاء الله انتظام داشت و سلطان قطب الدین ایبک او را داروغه آن بلده ساخته بود قدوم شیخ را باعزاز و اکرام تلقی فرمود و چون از علم تصوف و اصطلاحات صوفیه بهره تمام داشت صحبت خواجه را نعمت شگرف دانسته اکثر اوقات به مجلس او حاضر میشد و بسیاری از کفار اجمیر به برکت انفاس آن پیر طریقت بشرف ایمان مشرف گشتند و آنان که ایمان نیاوردند محبت خواجه در دل جای داده پیوسته فتوح بیحد و عد به حضرت او میرساندندو خواجه در عهد سلطان شمس الدین التمش دو مرتبه جهت دیدن مرید خود خواجه قطب الدین بدهلی تشریف برده و در کرت دوم که از دهلی مراجعت کرده او را تاهل واقع شده و شرح آن چنین است که سید وجیه الدین محمد مشهدی که عم سیدحسین مشهدی مذکور بود دختری داشت در کمال حسن و عفت و چون بحد بلوغ رسیده بود میخواست او را بحباله یکی از دودمان بزرگ در آورد و در تعیین آن متردد بود تا آنکه شبی امام همام امام جعفر صادق علیه السلام را در واقعه دید که بدو میگوید ای فرزند اشارت حضرت رسالت پناه محمدی برآنست که این صبیه را بخواجه معین الدین سجزی بسپاری و بحباله نکاح او در آوری که از واصلان درگاه الهی و محبان خاندان رسالت پناهی است و سید وجیه الدین اینمعنی بخواجه معلوم نمود خواجه گفت عمرم باخر رسیده اما چون از اشارت حضرت رسول و امام همام بجز اطاعت چاره ندارم پس بمقتضای شریعت مصطفوی آن عفیفه را جفت خویش ساخت و ازو فرزندان شده بعد از تاهل بهفت سال در ششم ماه رجب سنه ثلث و ثلثین و ستماته(۶۳۳ ) از قید جسمانی بالکلیه وارسته بعالم قدس پیوست مدت عمرش نود و هفت سال بود و بعد وفات او جمیع پادشاهان نذور بروضه او فرستاده تبرک جسته اندخصوص جلال الدین محمد اکبر پادشاه غازی که او بیش از دیگران اعتقاد بآنحضرت داشت و در ایام سلطنت خود چنانکه بگذشت در اکثر سنوات پیاده باجمیر رفته زیارت او و سید حسین جنگ سوار دریافت در تاریخ حاجی محمد قندهاری مسطور است که پیر خواجه معین الدین یعنی شیخ عثمان چشتی در عهد شمس الدین التمش بدهلی تشریف آوردو سلطان شمس الدین چون مرید او بود در تعظیم و تکریم او دقیقه فرو نگذاشت و در آنمدت خواجه معین الدین در اجمیر توطن داشت هیچ معلوم نشد که میان ایشان در هندوستان ملاقات شد یا نه و از شیخ عثمان خارق عادت بسیار نشان میدهند از آنجمله یکی اینست که چون خواجه معین الدین از او رخصت گرفته متوجه سیر بغداد گردید شیخ عثمان در مفارقت او بی تاب گشته در طلب او از مقام خویش سفر اختیار کرد و در آن سفربمقامی رسید که مغان ساکن بودند و آتشکده داشتند که هر روز صد خروار هیزم در آن میسوخت شیخ عثمان در آن نزدیکی زیر درختی نزول کرده خادم خود فخر الدین نام را فرمود که جهت افطار نان مهیا سازد خادم چون برای آتش نزدیک مغان رفت آتش نداده خادم برگشته بخدمت شیخ حقیقت حال عرض نمود شیخ متوجه آن آتشکده شده مختار نام مغی پیری را دید که پسر هفت ساله در آغوش گرفته کنار آتش ایستاده است بدو گفت این آتش را که بمشت آبی معدوم میگردد چرا میپرستید خدا را که خالق آتش است باید پرستید مغ جواب داد که در کیش ما آتش را وجودیست عظیم چرا نه پرستیم شیخ گفت چندین سال است که این آتش را بصدق دل میپرستی میتوانی که دستی یا پائی درون اندازی و او نسوزد جواب داد که کار و خاصیت او سوختن کرا یارای آن باشد که نزدیک آن رود  (بیت) – اگر صد سال گبر آتش فروزد – چو یکدم اندروافتد بسوزد  شیخ چون این سخن بشنید چست و چالاک پسر را از کنار او ربوده بسوی آتش دوید و بسم الله گفته و آیت قل یا نار کونی بردا و سلام علی ابراهیم خوانده بآتش در آمد و از انتشار این خبر سه چهار هزار مغ بآتشکده آمده فریاد و فغان بر داشتند شیخ بعد از چهار ساعت نجوی با آن طفل از میان آتش بسلامت بر آمد چنانکه آسیبی به جامه ایشان هم نرسیده بود مغان فوج فوج طفل را برداشته میپرسیدند که در آنجا چه حال داشتی میگفت خوش و خرم در قدم شیخ تفرج گل و گلزار می نمودم مغان سر بر قدم شیخ نهاده همگی مسلمان شدند و شیخ پیر ایشان مختاررا عبد الله و آن طفل را ابراهیم نام کرده منظور نظر تربیت ساخت تا از جمله اولیا شدند.